سؤال: چرا صد رحمت به مدرسهها؟
جواب: حوصلهمان سر رفته.
مقدمه: خب، واقعاً حوصلهمان سر رفته. آخر، کلیشهایتر از این هم مگر میشود؟ خوردن، خوابیدن، چتکردن، حرفزدن با تلفن، مسافرت، بستنی، گل کوچیک، صبرکردن برای خنک شدن هوا، علافی؛ نه، واقعاً یعنی که چه؟ چرا من این مدلی هستم. هی منتظر تابستانم، حالا هم که آمده، حرصم را در میآورد.
بعد از مقدمه: هیچوقت سعی کردهای که یک تابستان متفاوت برای خودت خلق کنی، یک تابستان که برای خود خودت باشد؛ که کلیشهای نباشد؛که تکرار چیزهایی نباشد که سالهاست همه دارند انجامش میدهند؛ که حوصلهات سر نرود در این 3ماه داغ؛ بجنب که دارد دیر میشود.
مواد لازم: هدف، همت، خستگیناپذیری، یک کمخلاقیت و کسب اجازه مامان و بابا.
شروع: این یک گزارش است، درباره اینکه نگذاریم حوصلهمان سر برود. درباره اینکه خلاق باشیم. یعنی میدانید، منظورمان این است که یک جور دیگر باشیم. همانطور که اول مهر درسها را با هدف شروع میکنیم «حالا حتی اگر آن هدف این باشد که مدرسهها زود تمام شود!» تابستانمان هم مفید باشد. حالا دوران دبستان را که بیخیال شو. اما فکر کن، از اول راهنمایی تا سوم دبیرستان 6 تا تابستان. یعنی روی هم میشود به قراری: 18 ماه. یعنی در کل یکسال و 6 ماه. یعنی ممکن است ما در این مدت بتوانیم یک کار مهم را انجام بدهیم.
اصلاً چه کسی گفته است وظیفه و کار ما مدرسه رفتن است. ما مدرسه میرویم که آیندهمان را بسازیم.
شاید بشود در این همه تابستان، کاری را کرد که بتوانیم ثابت کنیم بزرگ شدهایم، توانمند شدهایم. اصلاً چه کسی گفته است دیپلم گرفتن یعنی بزرگ شدن. لطفاً به دوروبرتان نگاه کنید. اصلاً اگر هم پولدار نباشید، یا مامان، بابایتان نگذارند از خانه بروید بیرون، باز هم راهی هست که نشان بدهید خلاق هستید؛ که تابستانتان کلیشهای نباشد؛ که شاید آیندهتان در همین روزهای تابستانی رقم بخورد؛ که حوصلهتان هم سر نرود؛ که هدف داشته باشیم.
بعد از شروع: ماجرا از آنجا شروع شد که پرنیان یک روز تصمیم مهمی گرفت؛ اینکه برود سرکار. نشست و با خودش فکر کرد که «خب، من که همینطوری دارم رایانههای دیگران را تعمیر میکنم، پس چرا نروم سرکار؟»
تصویرگری از ساناز رفیعی
صد البته که تصمیمش درست بود و تقاضایش هم پذیرفته شد؛ چون او به راه دوری فکر نکرد، پیشنهاد داد که برود پیش داییاش کار کند.
و او درست در 15سالگی، 2 ماه از تابستان را رفت سرکار و پول در آورد. فکر کنید! آدم در 15 سالگی خودش پول در بیاورد!
میگویم: اما تابستان که برای استراحت است.
میگوید: اما نه هر 93روز آن!
نفر دومی که میروم سراغش آنیتاست. همین پارسال بود که او با خودش فکر کرد حوصلهاش سر رفته و دارد هنرهایش فوران میکند. خب، چه کاری میتوانست بکند.
یاد فامیلشان، که نجار است، افتاد و از خانوادهاش خواست که از آن فرد بخواهند چوبهای اضافه را دور نریزد و به او بدهد. فکر میکنید آنیتا پارسال چه کار کرد؟
نشست و هی روی چوبها سمباده کشید، جعبه کادوی چوبی درست کرد و همراه مادرش رفت آنها را فروخت. میبینید چقدر راحت؟
فریبا میگوید: من اگر جای همه نوجوانها بودم، تابستانها کتاب میخواندم، چون توی سال تحصیلی وقت نمیشود.
او تابستانهایش را آنطور که لذت میبرد پر میکند. اگر دقت کنید میبینید تابستان او هدفدار است.
«من تابستانها کارت تبریک درست میکنم، ساک دستی و عروسکهای کوچک. هر سال هم پیشرفت میکنم. بعد هم چون شعر را دوست دارم، روی شعرهایم کار میکنم.»
فریبا میگوید: «اگر ما برویم کلاس، آن چیزی را یاد گرفتهایم که در آن سه ماه به ما یاد دادهاند، پس باید روی چیزی متمرکز شویم که ادامهدار باشد و نتیجه داشته باشد.»
محمد هم که امسال دیگر پشت کنکوری است و دارد درس میخواند، از این
تجربه ها داشته است. او میگوید «نمیدانم تابستانهای من هم خلاقانه و مفید بودهاند، یا نه؟
اما من همیشه دوست داشتم توی کشتیسازی کار کنم. دو سال پیش با اینکه هوا خیلی گرم بود، رفتم جنوب تا ساختن لنج را یاد بگیرم، اما دیدم واقعاً از پس آن برنمیآیم. به همین دلیل هم پارسال رفتم دنبال برقکاری و دیدم از آن هم خوشم نمیآید، همه میگویند وقتت را تلف کردهای، اما به نظر خودم حداقل بخشی از زندگیام هدر نرفته و حالا میدانم که دنبال این دو تا کار نروم.
خیلیها، خیلی کارها کردهاند. خیلیها اتاقک ته حیاط را قرض گرفتهاند تا یک خانه کوچک برای خودشان درست کنند. خیلیها رفتهاند سرکار. سارا هم هرسال رفته است کلاس تکواندو و الآن حرفهای شده است.
دیگر چه؟
پس از همه چیز: خیلیها از خیلیهای دیگر میپرسند: تو چهطور آدم موفقی شدی؟
خیلیها همهاش غرغر میکنند که چرا همهچیز کسلکننده است؟ خیلیها فکر میکنند دیگرانی که حالا موفقند حق آنها را خوردهاند.
خیلیها فکر میکنند راهی برای پیشرفت وجود ندارد.
چه حرفهای کلیشهای!
در ادامه همه چیز:
روانشناسها بحثی دارند به اسم مدیریت زمان. آنها معتقدند که آدمها این قدرت را دارند که زمان را در مشت خودشان بگیرند و زندگی را آنطور پیش ببرند که دوست دارند.
آنها کتابهای زیادی در این باره نوشتهاند. مدیریت زمان به این معناست که ما برای لحظه لحظه زندگیمان برنامه داشته باشیم؛ به همین دلیل سر رفتن حوصله بیانگر آن است که ما بلد نیستیم زمان را مدیریت کنیم. واقعیتش این است که ما خیلی چیزها و خیلی کارها را دوست داریم انجام دهیم، اما راه و روشش را بلد نیستیم و همین میشود که هم حوصلهمان سر میرود، هم عمرمان تلف میشود.