آپارتمان بابام هم توی طبقه سوم بود. اون روز، همه شاد و شنگول بودن و توی ساختمون اونا حسابی شلوغ بود. پسر همسایه طبقه دوم، تازه دکتر شده بود و باباش براش جشن گرفته بود. دختر همسایه طبقه اول هم عروسیاش بود و عروس و داماد روی صندلی، وسط مهمونا نشسته بودن. مامان بابام هم رفته بود تا کمک کنه، به بابای منم گفته بود: «نه پسر نمیشه بیای، اون پایین خیلی شلوغه، میترسم یه دسته گلی به آب بدی، یه بلایی هم سر خودت بیاری».
بابام هم با جوجه نازش موندهبودن تو خونه و حوصله هر دوتاشون حسابی سر رفته بود. بابام تو آفتاب جلوی بالکن دراز کشیده بود، دهنشو باز کرده بود و چشماشو بسته بود تا نور آفتاب رو از پشت پلکهایش ببینه و کیف کنه. جوجه کوچولو هم توی بالکن دنبال یه مگس هی بالا و پایین میپرید، اما مگس بدجنس دور سر جوجه بابام میچرخید و اونو اذیت میکرد که یه دفعه یه گربه سفید و بزرگ، مثل یه اژدهای وحشتناک، از پشت بوم پرید تو بالکن و رفت به طرف جوجه.
جوجه کوچولو، همین که چشمش افتاد به گربه از ترس گروپی خورد زمین و پرید تو اتاق. آقا،گربه هم پشت سرش پرید تو اتاق و یه دفعه پاش رفت تو دهن بابام. بابام جیغ کشید و آقاگربه هم که تازه بابامو دیده بود، شروع کرد دور اتاق دویدن و به درو دیوار خوردن. بابای منم دستاشو بالا و پایین میکرد و جیغ میکشید و دنبالش میدوید که ناگهان گربه دزده از لای در فرار کرد و رفت بالای پشت بوم. بابام هم مثل یه پلنگ عصبانی، رفت پشت بوم.
آقا،گربه دیگه نمیدونست کجا بره، که ناگهان عقبعقب رفت و پرید روی یه بلندی و ناپدید شد. بابام هم از بلندی رفت بالا و دید اونجا چند تا سوراخ هست و از توی سوراخها سروصدا میآد. بابام با خودش گفت: «ای گربه بدجنس، میدونم چیکارت کنم». بعدش، هرچی آجر و سنگ خرده کف پشت بوم بود ریخت توی سوراخها. تازه بعدش هم یه کیسه گچرو هم که گوشه پشت بوم بود، با هزار زور و زحمت بلند کرد و خالی کرد توی سوراخها و خوشحال و خندون رفت پایین. اما آقا، گربه سفیده چند متر اونطرفتر زیر یه عالمه تخته قایم شده بود و به بابام نگاه میکرد که ناگهان از توی دیوار طبقه اول نزدیک سر عروس و داماد، در لوله بخاری نفتی کنده شد و یه عالمه آجر و دوده و گچ و قلوه سنگ بیرون ریخت و سروکله همه آدمبزرگها رو سیاه و دودهای کرد.
مهمونها هم از در و پنجره فرار کردن و رفتن تو حیاط. عروسخانم وسط حیاط غش کرد و پخش زمین شد، بعدش هم آقای دکتر و مهموناش ریختن تو حیاط. تمام لولههای بخاری ساختمون کنده شده بود و دوده بخاریهای نفتی همة ساختمونو پر کرده بود. بابام که از توی پنجره راهپله داشت این صحنه ها را نگاه میکرد تازه فهمید چه گندی زده، بنابراین خودشو جمع کرد و گردنشو داد تو و به سرعت فرار کرد و رفت توی آپارتمانشون که آقا، چشمت روز بد نبینه، همین که در باز شد یه عالمه دوده توی هوا ریخت روی سر بابام و حسابی سیاهش کرد.
بابام و جوجهاش رفتن توی حیاط. آقا داماد و عروسخانوم تازه به هوش اومده بودن و داشتن خودشونو میتکوندن، اما مگه دوده پاک میشد! که یه دفعه بابام چشماشو بست و دهنشو مثل یه اسب آبی باز کرد و شروع کرد به گریهکردن و زوزهکشیدن. همة مهمونا دور بابام جمع شده بودن و سعی میکردن ساکتش کنن که عروسخانوم با صورت سیاهش، در حالی که میخندید، بابای کوچولومو بغل کرد و بوسش کرد و گفت: «آقا کوچولو! گریه نکن، میخواهی منم گریه کنم؟»
بابام دهنشو بست و دماغشو کشید بالا و خندید. همه خوشحال شدن و شروع کردن به دست زدن. آقای عکاس هم شروع کرد به عکسگرفتن. توی اون عکس دسته جمعی همة مهمونا جمع بودن و بابام و جوجهاش هم که با سرو کله دودی توی بغل عروسخانوم نشسته بودن، میخندیدن. بعد از عروسی یه هفته طول کشید تا دودههای ساختمونرو شستن و تمیز کردن. اما بابام، دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و رفت جلوی در خونه عروسخانم و آقاداماد دهنشو باز کرد و مثل رعد و برق شروع کرد به زوزه کشیدن و گریه کردن.
آقا، جونم برات بگه، عروس خانم و آقاداماد وحشتزده پریدن بیرون و بابا هم با گریه و جیغ و آبدماغش شروع کرد به گفتن ماجرای بالکن و گربه و آجر و دوده و گچ و همه داستان. بابام مثل اینکه با چکش زده باشن روی شست پاش هی جیغ میکشید و بالا و پایین میپرید. عروس خانم و آقاداماد هم از ته دل میخندیدن که بابام آروم، آروم چشمهاشو باز کرد و وقتی دید اونا میخندن شروع کرد به خندیدن. بعدش هم گفت: «خوب ببخشین دیگه.» اما عروسخانوم گفت: «چون پسر خوبی بودی و راستشو گفتی میبخشمت.» بعدش هم یه عالمه آجیل و شیرینی ریخت توی یه بشقاب و داد به بابام و گفت: «خوب، زیاد بد نبود. آخه عروسی ما تنها عروسی دودهای تموم دنیا بود.» بابام همه از خجالت لپاش سرخ شد و آجیلشو برداشت و یواشکی گفت: «خدا حافظ» و در رفت.