به گزارش همشهری آنلاین به نقل از خراسان، دختر ۲۴ ساله ای که با تلاش کادر درمانی بیمارستان امام رضا(ع) مشهد از مرگ حتمی نجات یافته بود، در حالی که دادخواست شکایت از دو برادر را در دست داشت، درباره ماجرایی که او را تا سر حد مرگ کشاند به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: بعد از آن که تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسید دیگر ادامه تحصیل ندادم و به امور خانه داری پرداختم ولی مدتی بعد تصمیم گرفتم شغلی برای خودم دست و پا کنم تا حوصله ام سر نرود و از طرفی درآمدی داشته باشم. این بود که بالاخره با معرفی یکی از آشنایان در فروشگاه پوشاک یکی از مراکز تجاری واقع در اطراف میدان ۱۷ شهریور مشهد به عنوان فروشنده استخدام شدم، طولی نکشید که با بسیاری از فروشندگان همان مرکز خرید آشنا شدم و یک ارتباط کاری بین ما برقرار شد.
جدیدترین خبرها و رویدادها را در اینستاگرام همشهری آنلاین بخوانید (کلیک کنید)
در این میان ارتباط بسیار صمیمانه و عاطفی با «ستار» پیدا کردم به گونه ای که ساعت های زیادی را در کنار هم سپری می کردیم. آرام آرام این رابطه کاری به روابط خارج از محیط کار و دیدارهای حضوری در مکان های خلوت کشید، دیگر با هم به تفریح و خوش گذرانی می پرداختیم و حتی برای وصول طلب های صاحب مغازه از مشتریان با هم به شهرستان ها می رفتیم و در پارتی های دوستانه شرکت می کردیم تا این که چند روز قبل ستار مرا به جشن تولد یکی از دوستانش دعوت کرد، به همین دلیل مرا به یکی از آرایشگاه های معروف شهر برد و لباس های زیبایی برایم خرید، خودش نیز کت و شلوار شیکی پوشید چون مدعی بود من باید مانند ماه تابان در آن جشن مختلط شبانه بدرخشم و در چشم های دیگران یک دانه باشم.
من که به خاطر شرکت در پارتی های دیگر، اعتماد زیادی به ستار داشتم با پوششی دل فریب به همراه او راهی باغ ویلایی در اطراف آرامگاه فردوسی شدم. زمانی که قدم در مجلسی به ظاهر خانوادگی گذاشتم، ترس عجیبی بر وجودم غلبه کرد. همه افرادی که در آن پارتی حضور داشتند با هم رابطه دوستی داشتند یا به طور موقت عقد کرده بودند.
با آن که بیشتر از سه سال از رابطه پنهانی من و ستار می گذشت احساس می کردم سرنوشت شومی در انتظارم است اما چون می دانستم کاری از دستم ساخته نیست تلاش می کردم به ظاهر ترس و دلهره ام را پنهان کنم. بالاخره صدای موسیقیهای هوس آلود در حالی در فضای باغ پیچید که همه حاضران بدون اراده وارد صحنه رقصی در وسط سالن می شدند. هر دختر و پسر جوانی با هرکسی که دوست داشت می رقصید. در این میان وقتی ستار دستان مرا رها کرد و با دختر دیگری مشغول رقص شد «قدیر» (برادر ستار) دستم را گرفت و با هم رقصیدیم. چند ساعت را به صورت مختلط در آن فضای گناه آلود به گونهای سپری کردیم که انگار همه به یکدیگر محرم بودند.
ساعاتی از بامداد گذشته بود که بعد از صرف شام ستار و قدیر مرا سوار خودرو کردند تا به منزل برسانند اما ناگهان مسیر حرکت را تغییر دادند و مرا به مکان نامعلومی بردند ، درحالی که از چشمان هوس آلود و شیطانی آن ها وحشت کرده بودم به زور مقدار زیادی مشروبات الکلی به من خوراندند تا جایی که بی هوش شدم. وقتی مدتی بعد به هوش آمدم فهمیدم که ستار اجازه نزدیک شدن برادرش به مرا نداده بود، زمانی که احساس کردم ترس آن ها بعد از به هوش آمدن من فرو ریخته با ترفندی خاص به آن ها قول دادم که اگر آن شب مرا رها کنند شبی دیگر نزد آن ها می روم. با این وعده ستار از خودرو پیاده شد و از قدیر خواست مرا به خانه برساند.
تازه داشتم نفس راحتی می کشیدم که ناگهان قدیر خودرو را در تاریکی شب کنار کشید و قصد تجاوز به مرا داشت. وقتی مقاومت کردم به شدت کتکم زد و عفتم را از من گرفت. او سپس درحالی مرا کنار خیابان رها کرد که از شدت خجالت و شرمندگی توان رفتن به منزل را نداشتم، این بود که در یک تصمیم ناباورانه و احمقانه و با خوردن چند قرص دست به خودکشی زدم و دیگر چیزی نفهمیدم و زمانی به هوش آمدم که در بخش مسمومان بیمارستان امام رضا (ع) بستری بودم.
پدر و مادرم از این که چشمانم را باز کردم خیلی خوشحال بودند اما من از شدت شرم نمی توانستم به چشمان شان نگاه کنم. بالاخره با شرمساری ماجرا را برای خواهرم بازگو کردم و این گونه با شکایت از آن دو برادر پرونده ای در کلانتری تشکیل دادم.
رسیدگی به این پرونده با توجه به ادعاهای دختر جوان با صدور دستوری از سوی سرهنگ باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزا کوچک خان) در دایره اطلاعات کلانتری آغاز شد.