آنروز فکر نمیکردیم اینطور بشود. نه من، نه مامان. داشت از سرکار برمیگشت. یعنی داشتیم از سرکارش برمیگشتیم. آنروز من هم همراهش رفته بودم. عجیب بود که من هم همراهش رفته بودم. یعنی دیروزش خسته و کوفته از شعار #در_خانه_بمانیم که همهجا هشتگ و پوستر و تابلو شده بود، تلفن زدم به بابا و گفتم: «بابایی، حوصلهام سر رفته.»
گفت: «باز خودت رو لوس کردی آیسودا؟»
گفتم: «لوس؟ مگه چی گفتم؟»
گفت: «این همه امکانات در اختیارت گذاشتم که این چیزا رو نشنوم.»
گفتم: «امکانات؟ کدوم امکانات؟»
گفت: «اینترنت رو شارژ کردم. گوشی و تبلت و کامپیوتر و تلویزیون و یخچال و فلان و فلان... کم نیست؟»
گفتم: «خب که چی. من هرجا سر میزنم نوشته درخانه بمانیم. مگه ترشی هستیم که در خانه باید بمانیم؟»
گفت: «ترشی چهربطی داره ماخگوش؟»
گفتم: «مگه گوشت چرخکردهایم که در یخچال نگهداری باید بشیم؟ الآن پنج ماهه تکون نخوردیم. کپک زدم به خدا.زخم بستر گرفتم. ماست هم اگر بودم تا حالا فاسد شده بودم.»
گفت: «حق داری عسلم. ولی من الآن نمیدونم برات چیکار کنم. بذار این حسابها رو برسم. بعد بهت زنگ میزنم.»
حرفزدن با ایشان فایده نداشته و ندارد. از وقتی رئیس بانک، کرونا گرفته و دیگر نیامده بود، بابا هم کارش دوبرابر شده بود. هوس ماست کردم. رفتم سر یخچال سطل ماست را برداشتم و با چیپس شروع کردم به خوردن. خوشمزه بود. هم خوشمزه، هم خوشمنظره. پاهایم را دراز کردم و با ماست و چیپس عکسی گرفتم و زیرش نوشتم: «کرونا خر است. حوصلهام سر ریخته. یکی به دادم برسه.»
پنج دقیقه بعد مامان اول لایک کرد و بعد تلفن زد و مثل همیشه گفت: «چیه پلنگوشبازی در آوردی؟»
بدم میآمد قاطی حرفهاش سلجوقی حرف بزند. یعنی چی پلنگوشبازی؟
بعد گفت: «این استوری چیه تو اینستاگرام؟»
گفتم: «مشکلش چیه؟ غر هم نمیتونیم بزنیم؟»
گفت: «لااقل ماست رو میریختی توی کاسهی چینی و عکس میانداختی که آبرومون شیرگوش نشه جلوی فامیل.»
ما را بگو که فکر میکردیم به فکر دل و دماغ ماست و میخواهد توجهی به دختر یکییکدانهاش بکند. گفتم: «چرا یک فکری نمیکنی به حال این دخترت. مُردم بس که تو کلاسهای آنلاین رفتم دنبال زبان و آشپزی.»
گفت: «بازی چرا نمیکنی؟ بازیگوش!»
با حرص و مثل خرس گفتم: «همهی بازیها تکراری شده مامانگوش.»
گفت: «پاشو بیا اینجا.»
گفتم: «اینجا دیگه کجاست؟»
گفت: «اینجا دیگه. تو بغلم، رو پام بشین نقاشی بکش. مثل اونوقتا که کوچولگوش بودی میبردمت سر کار!»
پیشنهاد مسخرهای بود. چندسالی میشد که نرفته بودم محل کارش. حتی قبل از کرونا که همهچیز گل و بلبل بود. از یک زمانی به بعد یکجورایی خجالت میکشیدم بروم درمانگاه. هرکس هم میپرسید مامانت کجا کار میکند، یک جورهایی میپیچاندمش. اگر هم از رو نمیرفت و اصرار میکرد، میگفتم: توی کلینیک جراحی محدود کار میکند. اصلاً اسمی از کارهای دیگرشان نمیبردم.
گفتم: «نه. فدات شم مامان. من اونجا بیا نیستم.»
گفت: «پاشو بیا که ناهار املت با قارچ داریم. عصرم با هم برمیگردیم. پاشو بیا خرگوشم.»
با حرص گفتم: «فازت چیه مامان؟ من با شغل شما مشکل دارم.»
گفت: «ببین دختر. شغل ما خورده به پیسی. کروناست. مردم سکته هم که میکنند باچایینبات سروتهاش رو هم میآرن. حاضرن بمیرن و برن بهشت زهرا، ولی نرن بیمارستان. اینجا که جای خود داره. درمانگاه پیزوری. کو بیمار؟ کی میاد بچهاش رو ختنه کنه و زگیلشو ورداره آخه؟»
گفتم: «اگه اینجوریه پس واسه چی میرین سرکار؟»
گفت: «میریم که رفته باشیم. که رییس احساس نکنه زیادی هستیم. تازه،آقای دکتر هم دوست داره تو رو ببینه.»
از دکتر مددی خوشم میآمد. پستهای قشنگی توی اینستاگرام میگذاشت. پستهای مرا هم فوری لایک و گاهی استوری میکرد. دوست داشتم یک چیزهایی را هم ببینم. قبلاً که تو بیمارستان بزرگه بود، رفته بودم پیشش ولی اینجا نه. دلم میخواست اتاق عمل و وسایل جراحی و چیزهای دیگر را ببینم. برای تعیین رشته و شغل آیندهام هم بد نبود. برای من که بین تجربی و ریاضی گیج میزدم. خل شدم و گفتم باشه.
* * *
فکر نمیکردم اینقدر خوش بگذرد. دلم نمیخواست ساعت شش شود و مجبور باشیم برگردیم. بهجز یک مورد که پیرزنی را آورده بودند برای سوراخکردن گوش و یکی هم برای نمونهبرداری خال نوک دماغ، بقیهاش بگو و بخند بود. میگفتند پاقدمِ من بوده که مشتری آمده. گویا توی این چندماه قبض آب و برق درمانگاه بیشتر از درآمدش بوده. دلم برایشان سوخت. چندتا عکس هم برای اینستاگرام گرفتم و زیرش نوشتم: «جراحی محدود کنید تا سلامت باشید.»، «با جراحی محدود به جنگ کرونا برویم.» زیرش هم اسم درمانگاه را تگ کردم.
با همکارهای مامان هم آشنا شدم. البته آنها مرا بیشتر میشناختند و از تمام جیک و پیک زندگیام خبر داشتند. میدانستند از خیارشور متنفرم و عاشق ماستموسیرم. میدانستند از درس فارسی و جغرافیا متنفرم و عاشق علوم و فیزیکم. حتی اسم چندتا از دوستانم را میدانستند و میدانستند که مهفام یک ماه است با من قهر است، چون اسم دوستش را به مهسا گفته بودم. دکتر مددی زود رفت. چون کار داشت و نمیتوانست تا آخر وقت بماند. ولی با هم کلی حرف زدیم وجدول حل کردیم.
درمانگاه ساعت شش تعطیل شد. بابا نمیتوانست بیاید دنبالمان.باید برای برگشت به خانه تاکسی اینترنتی میگرفتیم. من نفهمیدم چرا باید صدمتر از درمانگاه فاصله میگرفتیم که بهتر باشد. وقتی ماشین آمد مامان داشت از حسادتهای خانم براتی حرف میزد. همکاری که چشم دیدن او را نداشت. ماشین یک پراید نقرهای بود. آقای راننده ماسک صورتی زده بود و عینکش عینهو کنترل پنکه بود. کوتاه و تپل. قبلاً که تنهایی سوار ماشین میشدم مامان سفارش کرده بود با راننده که حرف نمیزنی هیچ، قیافهاشم خوب به خاطر میسپاری. الآن هیچچیز از راننده معلوم نبود. حتی رنگ موهاش. چون کچل کرده بود. اگر تنها بودم عمراً سوار این ماشین میشدم.
طبق معمول مامان شروع کرد به حرف زدن. «واخ چهقدر گرمه هوا!»
راننده پرسید: «میخواین کولر بزنم؟»
مامان گفت: «وا! مگه نمیدونین کولر واسه کرونا ضرر داره؟ هوای شما میآد طرف ما.»
راننده گفت: «باشه. من که روشن نکردم. فقط پرسیدم.»
مامان گفت: «لازم نکرده. شما فقط شیشهی عقب رو بدین پایین.»
خواستم شیشه را بدهم پایین، مامان زد پشت دستم. «دست نزن. ویرگوش داره. تو چه میدونی قبل از ما کی سوار این ابوطیاره بوده.» بعد به راننده گفت: «شما میشه شیشه را بدین پایین.»
راننده گفت: «شیشههای عقب برقی نیست که من بدم. خودتون زحمت بکشید.»
مامان رو کرد به من: «عمراً ما دست بزنیم. حتی با دستکش.»
رانندهی بیچاره کنار گرفت. پیاده شد. درها را باز کرد و شیشه را پیچاند و پایین داد. وقتی مامان گفت خوبه. وقتی راه افتاد باد خنکی پیچید تو ماشین. مامان ماسک مرا کشید بالاتر. قبلاًها روسریام را پایین میکشید. حالا روسری افتاده بود پس گوشم و گیر داده بود به ماسک. پرسید: «خب. درمانگاه خوش گذشت؟»
گفتم: «آره. به خودشناسی کامل رسیدم.»
گفت: «خودشناسی؟»
گفتم: «اوهوووم. آدم که درگیر خودش باشه، خودش خودش رو نمیشناسه. ولی وقتی از چشم دیگرون نگاه میکنه. خودش رو بهتر میشناسه.»
گفت: «منظورت رو نگرفتم.»
گفتم: «بله نگرفتی. خب، چیزهایی که همکارات درباره من میدونستن بیشتر از چیزهایی بود که خودم دربارهی خودم میدونستم. به این میگن خودشناسی اجتماعی.»
گوش مامان به حرفهای من نبود. به راننده گفت: «آقا میشه زیادش کنی؟»
اخبار بود. راننده زیادش کرد و ما شنیدیم که در قرقیزستان کرونا در حال نابودی است. مامان گفت: «آقا کمش کن. ما هرچی میکشیم از این قرقیزستانیهاست.»
راننده گفت: «بله؟»
مامان گفت: «توی تلگرام خوندم که این ویروس اولش تو قرقیزستان بوده. بعد رفته مغولستان و از اونجا رفته چین.»
راننده با خندهای پفکی گفت: «مگه مارکوپولوئه؟»
خندهام گرفته بود. چون بابا هم دقیقاً همین حرف را زده بود. مامان گفت: «بدتر از مارکوپولو. از قرقیزستان راه افتاده رفته آمریکا و کانادا و هرجا آدمه. باید اسمش رو میگذاشتن مارکوپولو، نه کووید ۱۹.»
با صدای قشنگش داشت دربارهی تواناییهای کرونا حرف میزد. در برابر هوشمندی و چابکی و شعور ویروسی که به چشم نمیآمد ولی چشم همه را گریانده بود. اینقدر قشنگ چیزها را کنار هم میچید که من در برابر کرونا احساس سرخوردگی و یأس میکردم. شانس آوردیم که صدای زنگ تلفنش رفت هوا. عمهی بابا بود. سکینهگل. آن بیچاره هم مثل من اسیر هشتگ «حوصلهام سر رفته» شده بود.
«حوصلهات مرگوشیده؟» این را از لابهلای حرفهای مامان فهمیدم. اولش فارسی حرف زدند و به جملهی پنجم که رسیدند زدند کانال سلجوقی. سلجوقیها طایفهای بودند در شمال شرقی که نسلشان در حال انقراض بود. حرفزدن سلجوقیها خاص بود و به قول مامان فقط هفت خانوار در جهان بودند که بلد بودند به این زبان عتیقه حرف بزنند. یکجوری حرف میزدند که آدم اگر خوابش نمیگرفت حتماً از خواب میپرید. تو هر جملهشان هفتهشتتا گوش خوابیده بود.
نمیدانم چرا احساس کردم گوشهای راننده تیز شد. عمویم که زمانی راننده تاکسی بود میگفت یک رانندهتاکسی هیچوقت گوشهاش مال خودش نیست. میگفت زنعمو را از لابهلای حرفهای مسافرها پیدا کرده.
مامان داشت بهش امید میداد و میگفت همهچیز در حال تمامشدن است. هم کرونا، هم دوران رنج و سختی و کوفت و زهرمار. میگفت داروی کروناساخته شده و در حال آزمایش است. چشمهای راننده از توی آینه پیدا بود. یک نگاهش به مسیریاب گوشیاش بود، یک نگاهش به ما و یک نگاهش به جلو.
کلافه و از کنار چشم به مامان نگاه کردم. او هم کلافه بود. عمهی بابا از دست همه شاکی بود و مامان سنگ صبورش بود. خسته شدم. گفتم بسه دیگه مامان. مامان ماسکش را در آورد و در گوشم گفت: «بندهی خدا داره میترکه.»
خواستم بگویم مگر ما مسئول ترکیدن مردم هستیم؟سرم را چرخاندم و بیرون را نگاه کردم. عمهی بابا گیر داده بود و ول نمیکرد. با مامان حرف میزد من گوشم درد گرفته بود. داشت میگفت از وقتی که زینت و منیره و شازده مردهاند هرشب میآیند به خوابش. میگفت دیشب هم آمدهاند به خوابش گفتهاند چرا شوهر نمیکنی؟
مامان به زبان سلجوقی گفت: «شوهر هم میکنی. به موقعهاش. بذار این نکبتی تموم بشه. خودم برات آستین بالا میزنم. به شرطی که این یکی رو مثل اون سهتای دیگه نفرستی قبرستون.» و قاه قاه قاه خندید.
احساس کردم راننده پوزخند زد. فکر کنم از خندهی مامان خندید وگرنه زبانش را که بلد نبود.
فکر کنم کار عمهی بابا به گریه رسیده بود که مامان گفت: «باشه سکینهگل. یک کم تحمل کن. اینروزها کسی خونهی کسی نمیره. وقتی دنیا گلستون شد میآییم پیشت. خودم میام میبرمت شاهعبدالعظیم.»
سکینهگل بدجوری سریش شده بود و آه و ناله میکرد. مامان سر تکان داد و گفت: «بله. کسی جایی نمیره. همه باید فقط واسه کارهای ضروری بیرون بیان. ما هم دیگه مشتری نداریم. والله به خدا. آخه کی میاد تو کرونایی گوشش رو سوراخ کنه.»
دیگر داشت گرمم میشد و دلم میخواست در را نیمهباز کنم و بپرم بیرون. نیشگونش گرفتم. مامان اشاره کرد که داریم به زبان خودمان حرف میزنیم. در گوشش گفتم فرقی نداره. کلهی مردم را نباید خورد.
عمه داشت ناله میکرد و مامان خودش را تکان تکان میداد. هروقت کلافه میشد اینجوری میکرد. آخرش گفت: «من واسه خودت میگم. ببین! من هم مشکوک به کرونا شدم.» و سرفههای ریز و خشک کرد. احساس کردم ماشین هم به پتپت افتاد. «آقا معصوم هم بدتر از من کرونا گرفته افتاده.» و نگاهم کرد: گفتم: «مامان!»
چشمک زد. «بهخدا راست میگم. دارم از بیمارستان برمیگردم.»
صدای ضعیف عمه را شنیدم: «شما که گفتی سوار تاکسی اینترنتی شدی!»
مامان گفت: «تاکسی اینترنتی! خب معلومه که سوار تاکسی اینترنتی میشم. کی میتونه پول آمبولانس بده. تاکسی اینترنتی ۲۰هزار تومن میگیره آمبولانس ۲۰۰هزار تومن. مگه ستونفقراتم شکسته که با آمبولانس برم. تازه آیسودا هم کرونا گرفته. الآن اینجا کنارمه. نمیتونه حرف بزنه. نفسش بالا نمیآد.»
یکمرتبه همزمان با صدای ترمز چسبیدیم به صندلی جلو. گوشی از دست مامان ول شد کف ماشین. گفت: «آقا چرا اینطوری رانندگی میکنی؟»
راننده، اسپری الکل را برداشت و گرفت طرفمان: «زود پیادهشین وگرنه...»
مامان که دماغش خورده بود به صندلی جلو، نصف دماغش را از زیر ماسک بیرون آورد گفت: «این کارها چیه مرد حسابی؟!»
من گوشی مامان را از کف ماشین برداشتم و خاموشش کردم.
آقاهه گفت: «پیادهشین با همون آمبولانس تشریف ببرین. من نعشکش نیستم.»
مامان گفت: «کی گفت شما نعشکشی؟»
آقاهه گفت: «فکر کردین با هالو طرفین؟ من تموم حرفاتون رو فهمیدم. زن من از نسل ششم خان تیمورگوش سلجوقیه.»
مامان گفت: «از کدوم قبیله؟»
آقاهه گفت: «گوشبالاگوش.»
مامان گفت: «هووووو! کلنگ از آسمان افتاد تو بیشه! درختم رو بزن از بیخ ریشه. شماگوشبالاگوشیا هیچوقت آدم بشو نیستید.»
آقاهه گفت: «حالا نه اینکه شما آدم شدین؟ اسب ما بیشتر از شما میفهمه که جای آمبولانس سوار تاکسی اینترنتی میشین.»
مامان گفت: «من به این خانمه دروغ گفتم. شما چرا باور کردین. یارو داشت...»
آقاهه تندتند اسپری زد و بوی الکل ماشین را پر کرد. «نمیخوام صدای نحست رو بشنفم. بفرمایید بیرون.»
مامان گفت: «من به رئیستون شکایت میبرم.»
آقاهه پیاده شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «به هرکی میخوای شکایت کن سلجوقی ته جوقی.»
من که حاضر نبودم یک لحظه توی آن ماشین بمانم. پیاده شدم و پشت درختی پناه گرفتم.
مامان هم پیاده شد. دستش که بهجایی بند نبود. فقط گفت: «الهی بمیری.»
راننده گفت: «باشه. میمیرم. شما تشریفتون رو ببرین. اون دنیا میبینمتون.»
راننده که رفت، نگاه مامان دنبالم گشت: «کجایی سوگلم.»
«اینجا پشت درخت.»
خندید. بلند و لبریزانه. «شانس ما رو میبینی؟ گندت بزنن دنیا که نسلمونم که منقرض بشه، باز یکی هست که فالگوش وایسه.»
فکرم رفته بود پیش رانندهی عصبانی که رگهای پیشانیاش داشت میترکید. مامان گفت: «فکر می کنی کجا رفت؟»
اشاره کردم به ۱۰۰متر جلوتر. گفتم: «کارواش واسه ضدعفونی ماشین.» و به تابلوی گندهایی که جلو بود اشاره کردم: کارواش هخامنش.