فردا روز درختکاری است. نمیدانم چهقدر درختها را دوست داری. نمیدانم اگر به تو بگویند درخت، همان حرفهای کلی را میزنی که درختان ریههای زمیناند و اکسیژن تولید میکنند و یا چه و چه و چه...
من یک دوست دارم. یک درخت پرتقال کوچک که هروقت دلم میگیرد، پیش او میروم و با او درددل میکنم. از غمها و شادیهایم میگویم. من زهزه هستم، مثل خیلی از شما نوجوانان، باهوش و احساساتی و خلاق، اما دردسرساز...
البته نه همیشه، گاهی. خب مثل خیلی از شما خرابکاریهایی هم دارم. گاهی برای خرابکاریهایم، تنبیه هم میشوم.
مجبور میشوم بهدنیای خیالها پناه ببرم. درختم، دوست عزیزم است که از غمها و شادیها و دردهایم با او سخن میگویم. شما چهطور؟ درختی دارید که با آن حرف بزنید و از غصههایتان برایش بگویید و فکر کنید او دوست عزیز شماست؟ اگر نه میتوانید نهالی در باغچه بکارید و بزرگشدنش را ببینید و با او حرف بزنید...
من به درخت پرتقالم میگویم: «وقتی کوچک بودم، فکر میکردم پرندهای در سینه دارم که آواز میخواند.» و باز در روزهای غم و غصه به او میگفتم: «دلم نمیخواست آواز بخوانم. پرندهای که در دلم آواز میخواند پر زد و رفت.»
این کتاب را بخوانید. در این کتاب مثل خیلی از کتابها دریچهای روشن در پیش چشم شما باز میشود. مثلاً این پیام کتاب که بدون مهربانی زندگی چیز با ارزشی نیست. من در کتاب دوستی داشتم بهنام«دیندینها». او میگفت: «شادی، خورشیدی است که در دل می درخشد. و حالا خورشید همهچیز را با سعادت روشن میکرد. اگر این حرف راست بود، خورشید درونی من همهچیز را قشنگ می کرد...»
فردا روز درختکاری است. ببینید کدام یکی از درختهای نزدیک شما میتوانند دوستان خوبی برای شما بشوند. از آن دوستان جان که حرفهای شما را گوش کنند و شما با دوستی با او سبز شوید. من زهزه هستم و از دل یک کتاب به دیدار شما آمده بودم...
* کتاب درخت زیبای من، ترجمهی قاسم صنعوی، انتشارات جغد