کشیده شدم دنبالش: «کجا مامانخانوم؟»
چرخید طرفم: «نزدیک عید که میشه انگار هی زمین زیر پای من کشیده میشه، انگار هی کشیده میشه. برم یهخرده خرتوپرت واسهی نونواری خونه و چند تکه لباس واسهی خودم بخرم. ناسلامتی عیده، ما هم دل داریم!»
نگاهم کشیده شد طرف نیلو.
- زودی برمیگردم. نمیخوام همهاش توی دست و بالم باشه.
دستم را گذاشتم روی سرم و داد کشیدم: «وای، بدبخت شدم! من مسئولیتی قبول نمیکنم!» و ادامه دادم: «ماما... مامان... من درس دارم، بهخدا خیلی درس دارم!»
مامان دکمههای مانتویش را بست و وقتی داشت میرفت دستی به سر نیلو کشید: «دختر خوبی باش.آتیش هم نسوزون، باشه دختر خوب؟» و مثل کسی که دنبالش گذاشتهاند، دوید طرف در.
نگاهی به نیلو انداختم. وسط هال ایستاده بود و شیطنت از چشمهایش میبارید. فکری به خاطرم رسید. دستش را گرفتم و با منتها درجهی مهربانی گفتم: «خواهر خوشگلم... بیا پیش خودم. میخوام برات شعر بخوانم.»
هدفم اول ساکتکردن و بعد خواباندنش بود. عروسک یکچشم و کچلش را دادم دستش، گرفتمش توی بغلم و شعر عروسک را با آهنگ برایش خواندم:
عروسک قشنگ من قرمز پوشیده
تو رختخواب مخمل آبی خوابیده
یه روز مامان رفته بازار اونو خریده
قشنگتر از عروسکم هیچکس ندیده
عروسک من
چشماتو واکن
وقتی که شب شد
اونوقت لالا کن
بیا بریم توی حیاط با من بازی کن
توپبازی و شنبازی و طناببازی کن
صورتم را کردم تو صورتش و پرسیدم: «خب، چهطور بود؟ دیگه لالات میآد؟»
سرش را محکم داد بالا؛ یعنی نه!
نقشهام نگرفته بود. گذاشتمش زمین: «چرا؟»
لبهایش را جمع کرد و صاف زل زد تو چشمهایم: «هنوز که هوا تاریک نیست.» و با قیافهای حقبهجانب ادامه داد: «تو برو بخواب، منم وقتی مامان برگشت سعی میکنم بخوابم.»
نگاهی به پنجره انداختم و سعی کردم خونسرد و مهربان باشم: «ببین گلم، آبجیات امتحان داره. پس دختر خوبی باش، همینجا بشین و با این عروسکت که چشموچارش رو درآوردی سر خودت رو گرم کن. باشه خوشگلم؟»
نیلوفر سرش را به علامت موافقت تکان داد.
چه عجب! با خوشحالی لپش را کشیدم و رفتم سراغ درس و مشقم.
حواسم که رفت طرف تانژانت و کتانژانتهای کتاب، پاک از نیلو غافل شدم. نتیجه آنکه، همین که سرم را بالا آوردم، غیبش زده بود.
خانه بهطرز مرموزی ساکت شده بود و همهچیز مشکوک بهنظر میرسید. کتاب را محکم کوبیدم زمین و دویدم طرف اولین جایی که بهنظرم میرسید؛ یعنی آشپزخانه.
پشت یخچال را نگاه کردم. گاهی آن پشتمشتها قایم میشد. نبود. با چشمهای ریزشده، همهی آشپزخانه را زیرورو کردم. دویدم طرف دستشویی. آنجا هم نبود. توی اتاق هم نبود. تنها یکجا مانده بود؛ بالکن!
درِ بالکن را که باز کردم، دیدمش. صورتش کبود شده بود و نفسش بالا نمیآمد. جیغ کشیدم: «چی شده؟»
نمیتوانست حرف بزند. چشمم خورد به جعبهی خیاطی مامان که همیشه پر از دکمه بود. دوباره جیغ کشیدم: «نتونستی جلوی شکمت رو بگیری و از این دکمهها خوردی؟» سرش را که کمی تکان داد، نزدیک بود از شدت عصبانیت بخوابانم پس کلهاش که ای کاش خوابانده بودم! دستپاچه سرش داد کشیدم: «اِخ کن، تِخ کن، قورتش بده، بیارش بالا...»
برای اولینبار در زندگیاش سعی کرد به حرف یکی گوش کند. تقلایی کرد، اما گویی دکمه بدجای گلویش گیر کرده بود، چون قفسهی سینهاش بالاپایین شد و صورتش بیشتر کبود شد. هولهولکی مانتویم را پوشیدم و انداختمش روی دوشم.
درمانگاه نزدیک خانهمان بود. همانطوریکه تو خیابان میدویدم با خودم هم حرف میزدم: «ورپریده، از دکمه هم نگذشتی؟! مگه دکمه هم خوردنیه؟ حالا اگه بمیری و زبانم لال خفه بشی، جواب مامان رو چی بدم؟ اصلاً کِی رفتی توی بالکن که من نفهمیدم؟ اِی درس بخوره توی فرق سر من، رستم و تهمینه هم با هیولایی مثل تو نمیتونن درس بخونن و از ریاضی نمره بیارن، چه برسه به من!»
نیلوفر در سن رشد بود و حسابی سنگین شده بود، ولی من آنموقع گرم حملونقلش بودم و به تنها چیزی که فکر نمیکردم، سنگینی هیکلش بود.
هنوهنکنان، از پلههای درمانگاه سهطبقه بالا رفتم و وقتی رسیدم، بیتوجه به فضا و مکان فریاد کشیدم: «دکمه خورده! دکمه گیر کرده توی گلوش.»
زن تقریباً مسنی به طرفم برگشت: «دخترجون، مگه مادرت خونهداری یادت نداده؟ انگشتت رو فرو میکردی تا ته حلقش، مثل انبرک دکمه رو میکشیدی بیرون. برای چی بیخودی پول دکتر بدی؟ دختر هم دخترهای قدیم!»
چشمهایم را پیچاندم: «بفرما، اگه شما تونستی دهانش رو باز کن! با این دندونهای تیزش، انگشتتون رو تا سر مچ مثل افعی قطع میکنه!»
خانمی که روپوش سفید پوشیده بود، آمد جلو و گفت: «دکتر رفته بیرون. ۲۰دقیقهی دیگه برمیگرده.»
انگار سطل آب سردی روی سرم ریختند. مات و متحیر نگاهش کردم. صدای خودم را شنیدم: «حالا اگه بمیره جواب مامانش رو چی بدهم؟» و نیلوفر را نگاه کردم که همچنان خرخر میکرد.
صدای همان خانم را از میان جمعیتی که حالا دورم جمع شده بودند شنیدم: «تا دیر نشده تاکسی بگیر و ببرش یه درمونگاه دیگه.»
معطلش نکردم و انداختمش روی دوشم و دوباره دویدم طرف پلهها. گلویش را چسبانده بود به شانهام. همانطوری که پلهها را دوتایکی پایین میرفتم، سرش روی شانهام لق میزد.
پلهها را پایین آمده بودم که از پشت سر صدایی شنیدم: «اوهو! ... اوهوووو....»
ایستادم. نوجوانی همسنوسال خودم بود. طلبکارانه پرسید: «چرا هرچی صدات میزنم نمیایستی؟»
بیحوصله نیلوفر را روی شانهام جابهجا کردم و صورتم را به هم کشیدم: «کارت چیه؟ زود بگو که دم عیده و خیلی عجله دارم. در ضمن، این چه ادبیات مزخرفیه که تو داری؟ مگه نمیبینی؟»
حرفم را قطع کرد و پوزخندزنان گفت: «لازم نکرده جایی بری گیجول!» و مشتش را باز کرد. به کف دست عرقکردهاش، دکمهی کوچک صورتیرنگی چسبیده بود: «مشنگ خانوم! دکمه از دهن خواهرت پرید بیرون.» آمدم بگویم «مشنگ جد و آبادته!» و جواب بیادبیاش را بدهم که سرجایم خشکم زد. بعد لبخند زدم و کلهام یکوری شد طرف صورت نیلوفر.
بله! حالش برگشته بود سرجایش.
گذاشتمش زمین و شروع کردم به مالش شانهام. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود و او نبوده که تا چند دقیقهی پیش خسخس میکرد و نفسش بند آمده بود. سیخ ایستاده بود جلویم. موهای چتریاش، صورت گردش را گردتر نشان میداد.
یکدفعه به خودم آمدم. از شوقم دوست داشتم بزنم زیر گریه، اما جلوی او خجالت میکشیدم. بهجای گریه دستم را بالا بردم و محکم زدم پس کلهاش: «زود باش راه بیفت بریم خونه.»
بینیاش را کشید بالا و قیافهی معصومانهای گرفت: «به مامان میگی؟»
محلش ندادم و سرش داد کشیدم: «البته که میگم. خوب هم میگم. سیر تا پیاز ماجرا رو هم براش تعریف میکنم. باید از شاهکار امروزت با خبر باشه و بدونه وروجکش از دکمهی لباس هم نمیگذره.»
موذیانه گفت: «حالا که اینطوریه منم باهات نمیآم. خودت تنهایی برو خونه.»
شروع کرد به لجبازی. اخلاقش را میشناختم. تا حرفش را به کرسی نمینشاند، پا پس نمیکشید. در نهایت هم علاوه بر اینکه ازم قول گرفت حرفی نزنم، کلی نازش را کشیدم تا رضایت داد.
گفتم: «زود باش راه بیفت. حالا مامان میآد و میبینه ما نیستیم، نگران میشه.»
وقتی برگشتیم خونه، حسابی خوشحال شدیم؛ هم من و هم نیلوفر. خبری از مامان نبود، خانه خالی بود. باز من مانده بودم و نیلو. وقتی نیلو صدای چرخیدن کلید در قفل را شنید با قیافهی حقبهجانبی گفت: «عیدی یادت نره وگرنه آخرش به مامان میگم داشتم خفه میشدم!»
از زور ناراحتی خندیدم و گفتم: «چشم زورگوخانوم. تو فقط دهنت رو ببند و بذار من به درسم برسم، عیدی هم بهچشم. اصلاً همهی عیدیهام مال تو!»