یاسمن رضائیان: معلم فلسفه‌مان گفته بود اجتماع نقیضین محال است و بعد مثال زده بود: «یعنی نمی‌شود هم‌زمان هم روز باشد و هم شب. هم صبح باشد و هم عصر.» گفته بود اگر این‌طور باشد روال دنیا به‌هم می‌ریزد.

و بعد هم درس را ادامه داده بود. اما امان از ذهن خیال‌پرداز من. ادامه‌ی درس را نشنیده بودم. درس‌ها گاهی آن‌قدر عجیبند که آدم را به دنیایی دیگر می‌برند. به خودت که می‌آیی می‌بینی در دنیای شیرین دیگری داری رؤیا می‌بافی.

این‌روزها داریم به تولد تو نزدیک می‌شویم و تو فلسفه‌ی اجتماع نقیضین را عوض کرده‌ای. من در روز تولد تو به یاد روز شهادتت می‌افتم و در روز شهادتت نیز از یادآوری روزی که به این دنیا آمده بودی حس رضایت در قلبم می‌نشیند. درباره‌ی تو همه‌چیز فرق می‌کند. شادی و اندوه را می‌توانی توامان به یادم بیاوری. برای همین است که می‌توانم ساعت‌ها به تو فکر کنم. تو شعرهای ناسروده را در من بیدار می‌کنی، حتی وقتی که شاعر نیستم. از تصور روز تولد تو، تولد تویی که انگار فلسفه‌ی خودت را داری، زبان آدم به شعر باز می‌شود. چه رازی در قلب‌هایمان نهفته است که گاهی آن‌قدر بی‌تاب می‌شود که می‌خواهد از جسممان بیرون بزند و پر بگیرد؟ قلب را خدا از چه آفریده است که لحظه‌ای سخت و صبور و لحظه‌ای شکننده و بی‌طاقت است؟ به تو که فکر می‌کنم انگار رازی سر به‌مهر، که سال‌ها در قلبم آشیان داشته، می‌خواهد سر باز کند و از من دور شود. به تو که فکر می‌کنم یادم می‌رود روزهای بسیاری قلبم استوار بوده است. انگار به اشاره‌ای بهانه می‌گیرد، تنگ می‌شود و می‌شکند. انگار می‌خواهد همه‌ی حساب و کتاب‌ها را دور بریزد، همه‌ی منطق‌ها را زیر سؤال ببرد و مانند کودکی که بر خواسته‌اش اصرار می‌کند پای دیدن تو بماند و سهمش را از این دوست‌داشتن بگیرد. اما چه‌طور؟ چه‌طور می‌شود به قلب، این کودک بهانه‌گیر و دل‌تنگ، سهمی از دوست‌داشتن داد؟ او را رها می‌کنم. می‌گذارم در خیال من پر بگیرد و تا حوالی آن‌جایی که هستی بیاید. همیشه هم که نباید آدم پای منطق بماند. گاهی هم باید قلب را آزاد گذاشت تا به زندگی شوری تازه ببخشد. رنگ بهار به زندگی بزند.

در آستانه‌ی بهار به روز تولد تو رسیده‌ایم و من مدام به شعری فکر می‌کنم که درباره‌ی تو و شکوه تو و بهار باشد. راستش وزن‌ها و قافیه‌ها همیشه دست و پای مرا برای سرودن بسته بودند اما با نام تو معجزه می‌شود. وزن درست می‌شود و ردیف و قافیه پس از کلمه‌هایی زیبا در ذهنم می‌نشینند. همین حالا در ذهنم دارم شعری برای تو می‌نویسم؛ برای تویی که انگار خالق تمام شعرهای بهاری دنیایی. تویی که به قلب‌هایی که عاشقت هستند سهم بزرگی از دوست‌داشتن می‌بخشی.