«آرمان»، «سیدی»، «یامن» و من، توپ فوتبالمان را آوردهایم. ما چهار نفر پول توجیبی چهارماه خود را دادیم و این توپ را خریدیم.
همه در تالار مدرسه جمع میشویم. مدیر مدرسه میگوید: «در خانه، بچههای مطیع و سربهراهی باشید. پنجبار در روز نماز بخوانید. قرآن را حفظ کنید و غروبهای ماه رمضان به مسجد بروید.»
بعد از حرفهای آقای مدیر بهطرف خانه میرویم. یامن، سیدی، آرمان و من توپ را با پاهایمان پیش میبریم.
میپرسم: «کی میخواهد فوتبال بازی کند؟»
آنها جواب میدهند: «من بازی میکنم!»
وقتی به زمین خالی فوتبال میرسیم، به دو گروه تقسیم میشویم. آرمان و سیدی سرگروه میشوند و مشغول بازی میشویم. خیلی تلاش میکنم توپ را گل کنم، اما یامن که دروازهبان است خوب عمل میکند و مانع ورود توپهای من به دروازه میشود. وقتی یامن تشویق میشود، من ناراحت میشوم و حرص میخورم. توپ را میگیرم و پا به توپ وارد محوطهی جریمه میشوم. یامن از پشت، شلوار مرا میکشد. دکمهی شلوارم کنده میشود و همه با صدای بلند به من میخندند!
داد میکشم: «خطا! یامن خطا کرد!» و با دست او را نشان میدهم.
کسی به اعتراض من توجهی نشان نمیدهد. بیشتر ناراحت میشوم و تصمیم میگیرم تلافی کنم. چند دقیقهی بعد یامن به طرفم میآید و توپ را از زیرپایم درمیآورد. با آخرین توانم لگدی به طرفش پرت میکنم. یامن به زمین میافتد.
همتیمی او داد میکشد: «خطا! خطا! ضربهی آزاد!»
من هم از پشت سرداد میکشم: «نخیر! او قبلاً از پشت سر مرا کشیده بود.»
پای یامن خون افتاده، اما ما بازی را ادامه میدهیم.
* * *
از آشپزخانه بوی خوبی میآید. مادر برای سحری غذا میپزد. در ماه رمضان ما فقط اجازه داریم پیش از اذان صبح غذا بخوریم. بعد از اذان، دیگر اجازهی خوردن و آشامیدن نداریم.
پدر که به خانه برمیگردد، خبرهای خوشی برایمان دارد: «قبل از تمامشدن ماه رمضان، شما را به «گراندداد» در ییلاق میبرم. آنجا، «جشن لباران» را برگزار میکنیم که بعد از ماه روزهداری است و در پایان ماه روزه، خداوند گناهان ما را میبخشد.
با خوشحالی فریاد میکشم: «هورا!» هرچند که هنوز یکماه به جشن لباران مانده.
صبح روز بعد با صدای زنگ ساعت از خواب میپرم. ساعت دوی صبح است و وقت خوردن سحری. بعد از شستن صورت و مسواکزدن دندانها، پیش بقیه میروم. همگی دور میز غذا جمع میشویم. روی میز، سوپ ماهی و برنجی قرار دارد که مادرپخته.
پدر میپرسد: «میدانی معنی این غذایی که میخوریم چیست؟»
به علامت «نه» سرم را بالا میبرم.
پدر خیلی جدی میگوید: «پسرم، این غذا هدیهای از جانب خدای بزرگ است. سعی کن بندهی خوب و مطیعی باشی و از بابت نعمتهای خداوند که به تو داده خوشحال باشی.»
بله، درواقع غذایی که از طرف خداوند سر سفرهی ماست، خیلی خوشمزه است. با خودم فکر میکنم حالا که روزهام چه کار بکنم؟ فوتبال را خیلی دوست دارم، اما اگر بخواهم به دیدن آرمان و سیدی بروم، مجبورم از جلوی خانهی یامن رد شوم. بگذارید حقیقتش را بگویم. از واکنش یامن میترسم! بنابراین همهی روز را در خانه میمانم تا که درنهایت خورشید غروب میکند و زمان افطار میرسد.
اول نماز میخوانیم وسپس افطاری میخوریم. پدر دستم را میگیرد و مرا به مسجد میبرد. آرمان و سیدی آنجا هستند. یامن کجاست؟ نگاهی به اطرافم میاندازم. بله، او در گوشهای نشسته. مرا که میبیند صورتش را برمیگرداند. پیش خودم فکر میکنم: «حتماً از دستم عصبانی است.»
نماز میخوانیم و مشغول حفظ آیاتی از قرآن میشویم. سپس کمی میوه میخوریم. هنگام برگشتن به خانه، یامن بدون اینکه کلمهای با من حرف بزند میرود. روزهای بعد هم این قهر ادامه دارد؛ یعنی تقریباً تمام ماه رمضان.
یکی از روزها پدر میپرسد: «گرسنه نیستی؟»
جواب میدهم: «چرا پدر، خیلی گرسنهام. دلم ضعف میرود.»
پدر میگوید: «پسرم بهیاد داشته باش فقرا و بیچارگانی که گرسنه هستند، چه رنجی میکشند. به همین دلیل است که مردم قبل از جشن لباران با دادن پول و غذا به مردم فقیر کمک میکنند.»
سه روز قبل از جشن لباران، پدر بلیتهای قطار را نشانمان میدهد. با خوشحالی میگویم: «آه! ما با قطار به گراندداد میرویم!»
* * *
در و دیوار گراندداد به مناسبت جشن لباران با لامپهای رنگی آذینبندی شدهاند. عمهها، خالهها، داییها همراه بچههایشان، همه و همه آنجا هستند. همدیگر را در آغوش میگیریم.
اطاقهای خانهی گراندداد زیر نور لامپهای رنگی بهشکل باشکوهی میدرخشند.
غروب، دُهُل بزرگ مسجد به صدا درمیآید و در پی آن، ندای اللهاکبر بهگوش میرسد. ما هم تکبیرگویان به بقیه میپیوندیم. صدای مردها و بچهها ازچهار طرف شنیده میشود: «اللهاکبر! اللهاکبر!»
پدر، کیسهای برنج و مقداری پول را در مسجد میان فقرا تقسیم میکند. مادربزرگ، مادر، عمهها و خالهها هم در خانه مشغول پختن غذای مخصوص جشن لباران، یعنی برنج «کتوپات» هستند.
* * *
لباران فرا میرسد. بهترین لباسهایمان را میپوشیم و عازم نماز میشویم. زمین پر از مردمی است که متصل بههم در صفهای طولانی ندای اللهاکبر سردادهاند. پس از نماز و نیایش، به همدیگرتبریک گفته و برای گناهانمان طلب بخشش میکنیم.
بعد از پنج روز با قطار به جاکارتا برمیگردیم. وقتی میرسم، از زور خستگی به خواب میافتم.
ضربهای به در میخورد. چه کسی میتوانست باشد؟ آرمان یا سیدی؟ در را باز میکنم. یامن است. به من تبریک میگوید. من هم تبریک میگویم. همدیگر را بغل میکنیم.
یامن میگوید: «مرا ببخش.»
میگویم: «تو هم مرا ببخش.»
از او دعوت میکنم برای خوردن انبه به داخل خانه بیاید. داریم انبه میخوریم که دوباره صدای در میآید.
میپرسم: «کیست؟»
آرمان و سیدی هستند. همدیگر را در آغوش میگیریم و به هم تبریک میگوییم. حالا همه مشغول خوردن انبه میشویم.
تاریخ انتشار: ۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ - ۱۰:۳۸
بازنویسی و ترجمه: رفیع افتخار آخرین روز قبل از ماه رمضان بود و ما درس نداشتیم. در ماه رمضان، همهی ما برای یکماه تمام روزه میگیریم و مدرسه نمیرویم. بههمین دلیل امروز همهی بچهها بدون کیف به مدرسه آمدهاند.