آنتونی هاپنکینز در «پدر» تقریبا کاری نیست که انجام ندهد. از رفتار موقر و استخوان قورت داده تا رقصیدن و خندیدنهای دیوانه وار و حتی در گریستن، او در جا در حال برگزاری یک ورک شاپ بازیگری در سطح جهانی است. اگر هنوز فیلم را ندیدهاید یک نکته را باید توجه کنید. شخصیت پیرمرد ماجرا یک آدم عادی به لحاظ ضریب هوشی نیست. او آدمی بوده با استعدادهای فراوان و درخشان و ضریب هوشی ممتاز. حالا او دارد از درون ویران میشود. طبیعی است که ابتدا خودش با خودش دشمن میشود و در مرتبه بعدی با اطرافیانش. او نمیخواهد یا بهتر بگویم نمیتواند بپذیرد که آن عقلی که بدان افتخار میکرد حالا کمی تا قسمتی می رود تا از کار بیفتد. این روند ویرانگر را آنتونی هاپکینز به فنیترین و از منظر روایت تصویری با احساس خاص و ناب از کار درآورده است. در سوی دیگر دختر او با بازی اولیویا کلمن قرار دارد. او فخر پدرش است. همواره اورا ستوده و طبیعی است که اولین نفر باشد که بخواهد پدر را تیمار کند اما اگر پدر نپذیرد چه؟ این جا یک ویرانگری درونی دیگری ایجاد میشود که کلمن دقیقا به مانند فیلم سوگلی (که برایش اسکار گرفت) آن را به زبان تصویر برایمان بازگو میکند.
فلوریان زلر در اولین تجربه سینمایی خود اینقدر باهوش بوده که سراغ فیلمی با لوکیشنهای زیاد نرفته است. در حقیت جز چند مکان مانند منزل اصلی هاپکینز، مطب پزشک و یکی دو مورد دیگر، فیلم زلر بسیار از منظر پروداکشن محدود است. همین محدویت به همراه یک فیلمنامه ششدانگ قوی و دلاویز باعث شده بازیگران فیلم به معنای واقعی کلمه در نقش خود فرو بروند. جدا از فیلمنامه اقتباسی و کارگردانی زلر و بازیهای هاپکینز و کلمن اما باید از موسیقی لودویکو اناودی نیز یاد کنم که نقش عمیقی بر داستان گذاشته است.