یه روز، یکی توی اولین نامهای که برات نوشته بود، گفت آرزوش اینه که بشه خانوممعلم، بشه دبیر ادبیات. خواستم بگم اون یکی به آرزوش رسیده!
خیلی وقته روزنامه نخوندم، شاید سهسالی میشه، درست از روزی که بابا دیگه پنجشنبهها نیومد خونه تا من با ذوق برم جلوی در و روزنامه رو از دستش بگیرم، دوچرخه رو از لابهلای صفحههاش بکشم بیرون و با ذوق و استرس دنبال اسمم بگردم.
راستش، دلم خیلی برات تنگ شده بود. تو من رو یاد روزهای نوجوونیام میاندازی، یاد بهترین روزهای زندگیام.
اگه ازم بپرسن کِی توی زندگیام احساس خوشبختی کردم، دقیقاً روزهایی رو میگم که اسمم رو توی صفحهات میدیدم.
تو من رو یاد تابستون با هندونهی شیرین، یاد زمستون با چای لبسوز، یاد دی ماه که تولدت بود، یاد ادارهی پست، یاد جوشهای روی صورت، یاد نوشتن، یاد پنجشنبهها و یاد بابا میاندازی.
الآن پنجشنبهها منتظر بابا نیستم که بیاد. اون منتظره تا من برم پیشش. پنجشنبههام خیلی غمگین شده دوچرخه، ولی خوشحالم که دوباره پیدات کردم و دوست داشتم بعد مدتها برات بنویسم. یهبار دیگه دلم میخواد بادبادکهای خیالی ذهنم رو بهت بسپرم و این بار رها بشم توی باد، با دوچرخهام.
زهرا رمضانیراد
۱۹ساله از کاشان
تاریخ انتشار: ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۰ - ۱۰:۰۱
سلام رفیق، رفیق قدیمی، حالت چهطوره؟ من رو یادته؟