-چندتا... ولی فایدهای نداشت. توی این چندوقت یه خط هم نتونستم بنویسم. هرچی نوشتم، خط زدم و مچالهاش کردم.
خاله از پشت سرش جعبهی قرمزرنگی را بیرون میآورد. روی جعبه، پاپیون زیبایی چسبیده. حدس میزنم هدیه باشد. اصلاً جعبهای با آن شکل و شمایل، آنهم با یک پاپیون، جز هدیه چهچیز دیگری میتواند باشد؟
خاله جعبه را بهطرفم میگیرد. لبخند میزنم. صورتش بیشتر از همیشه خنده دارد. صورتهایی را که تویش خنده است، خیلی دوست دارم. انگار با همهی اجزای صورتش دارد لبخند میزند. موهای شکلاتیاش را پشت سرش برده و با کش سیاهی بسته.
جعبه را میگیرم کنار گوشم و چندبار تکانش میدهم: «وااای خاله.... چیه این؟»
ابروهای خاله بالا میرود و محکم دستهایم را نگه میدارد: «آرومتر... میشکنه ها! بازش کن...»
انگار منتظرم خاله این را بگوید. سریع جعبه را باز میکنم. ذوق میکنم. هدیهام جغدی سفالی است. در واقع یک جاشمعی است. چشمهای بزرگ سفیدرنگی دارد و بدنش آبی فیروزهای است. توی شکمش، مربعهای تو خالی، شمع پشت جغد را نمایان میکند. دوستش دارم. هدیهی قشنگی است و چون خاله آن را به من داده، بیشتر دوستش دارم. خاله جغد را کف دستش میگذارد و میگوید: «بذار روی میزت... روشنش کن. وقتی میخوای بنویسی روشنش کن و بنویس.. جواب میده. مطمئنم.»
میخندم. بزرگتر از آنم که خاله قصههای عجیب برای هدیهاش بسازد.
* * *
پیشانیام را گذاشتهام روی میز. خودکار توی دستم است و مغز خشک شدهام کار نمیکند! خیلی وقت است داستان مینویسم. نوشتن را دوست دارم. هروقت هرچه مینویسم، چه داستان بلند باشد و چه مقالهی درسی، برای خاله میفرستم تا نظرش را بگوید.
خاله...، بگذار جغدش را امتحان کنم. کبریت را از آشپزخانه برمیدارم و شمع توی شکم جغد را روشن میکنم. چراغ توی اتاق را که خاموش میکنم، نور نارنجی از دل جغد، از بین مربعهای توخالی، بیرون میآید و روی دیوار سفید پشت سرم سایه می اندازد. باید بنویسم. جغد...، اصلاً داستان او را مینویسم. قلم که برمیدارم، آنقدر مینویسم تا هم داستان من تمام میشود و هم شمع. زیر نور چراغ مطالعه داستانم را یکبار میخوانم. اینبار نمیخواهم کاغذ را مچاله کنم. از صفحههای دفترم عکس میگیرم و برای خاله میفرستم. زیرش هم مینویسم: «حاصل همکاری من و هدیهی جادویی!»
محمدحسین شیرویه، ۱۵ساله از تهران
تاریخ انتشار: ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ - ۰۹:۱۴
-نمیدونم... هیچی به ذهنم نمیرسه. مغزم کیپ شده... نکنه دیگه نتونم بنویسم؟ -میتونی... اگه بخوای. بعضی موقعها فکرت خسته است. نمیتونه کار کنه. باید بهکارش بیاری! تازگی کتاب خوندی؟