معصومه عامری-روزنامهنگار:
وقتی دود سیاه جنگ آسمان شهر را فرا گرفت، گمان نمیکردم که این تاریکی تا میانسالی در چشمان من لانه میکند و ترس از جنگ و آوارگی، با من بزرگ خواهد شد.
از دیوارهای کاهگلی پوشیده از یاس سفید و بنفش خانه «محاسن» و «ایناس»، فقط زخمهای کهنه از فصل موشک و بمباران و اسارت و بی خانمانی برجای مانده است و غمی دیرینه در آسمان ابری چشمانم.
رها و آزاد بودیم. توی کوچه پس کوچههای کنار کارون و بهمنشیر بازی میکردیم و نزدیک غروب هم ذوق برگشتن قایقها و دیدن «شبوط» و «برزم» صید شده ماهیگیرها، حال و هوای کودکانهمان را زیباتر می کرد. اما عصر، کنار رودخانه پاتوق بود؛ برای کودک و پیر و جوان. یکی ساز میزد، دیگری خرمای نخلهایش را در سینی میچید و خاله بدریه هم شیر و ماست گاومیشهایش را میفروخت.
ماهیگیران خوشحال از صید روزانه، آنچه که داشتند را توی شریعه میفروختند و کنار ساحل تا پاسی از شب خوش میگذراندند .
صدای آرام فاختهها و چهچه بلبلهای نخلستان با حرکت سعف نخلها و نسیم خنک رودخانه همخوانی زیبایی داشت و برای ما بچهها تا چشم کار میکرد زیبایی کارون بود و عظمت و بخشندگی آن.
*
حوالی ظهر بود و عمو جبار، خسته از کار روزانه، زیر سایه «نخل بریم» توی حیاط دراز کشیده بود. خاله صبریه نان میپخت و ما بچهها کنار تنور گلی، منتظر نانهای کوچکی بودیم که هر روز سهم ما از مهربانی خاله بود.
صدای زوزه هواپیماها و انفجارهای خیلی نزدیک و لرزیدن خانه و ناگهان تاریک شدن آسمان، همه را از جا پراند. همه توی کوچهها ریختند. مادرها، بچههایشان را صدا میزدند و پدرها هراسان توی کوچهها به سمت خانههایشان میدویدند. همه ترسیده بودند. شهر در کمتر از چند ساعت پر شد از نظامیها و خرمشهر سقوط کرد.
*
جادههای خروجی شهر شلوغ شده بود. عدهای با پای پیاده، راه خروج از شهر را پیش گرفتند. کودکان و زنان را با هر وسیلهای که سر راه بود به اهواز و شادگان و ماهشهر میفرستادند. وقتی پشت وانت عمو جبار ما را کنار هم نشاندند، صدای پدرم را توی همهمه و شلوغی میشنیدم که داد می زد «نوال، مراقب خواهر و برادرهات باش. جبار شما را میبره خونه بی بی کمیله.» اما مقصد برای هیچ کدام از ما معلوم نبود. ما از بمباران میگریختیم به کجا ؟ معلوم نبود. شب نبود اما جاده ظلمات بود و پر از دست انداز . ما پشت وانت عمو جبار در خود جمع شده بودیم و بی صدا اشک میریختیم. عماد گیس بافته شدهام را توی دهانش گذاشته بود و آرام میجوید. ما در تاریکی جاده، چشم به آسمان دوخته بودیم و نور حرکت هواپیماهایی که به موازات جاده ما را همراهی میکردند را دنبال می کردیم.
روزهای سختی بر ما گذشت. هفتهها از پدر و دایی و مردان فامیل خبری نداشتیم. ما اهواز و در خانه بیبی کمیله، به خیال خود از جنگ گریخته بودیم.
*
عماد دو ساله بود که مادر به رحمت خدا رفت. ما ماندیم و خاله صبریه و عمه منیره که در غیاب پدر و مادر هوای ما را داشتند.
بعداز چند ماه، پدر آمد. اما ندیدم که بایستد. عمو جبار ویلچر را از ماشین پایین آورد و با کمک دوستش، پدر را روی آن نشاند. ما فقط نگاه میکردیم. حتی جرات حرف زدن هم نداشتیم. بیاختیار بیبی را بغل کردم و فقط گریه کردم.
بیش از یک سال، خانه بیبی ماندیم. هرچند که اهواز هم امن نبود اما ما جایی برای رفتن نداشتیم.
*
خرمشهر آزاد شد. ما به شهر بازگشتیم. اما از آن همه زیبایی این شهر خرم، تنها آوار به جای مانده بود. خانه «محاسن» و «ایناس» با آن یاسهای سفید و بنفش با خاک یکسان شده بود. از خانه عمو جبار فقط نخل سر بریده بریم مانده بود. از بلمها و قایقهای ماهیگیری هم هیچ خبری نبود.
خانه ما اما سالم بود؛ میگفتند که درمانگاه عراقیها بوده. پدر اجازه نمیداد که بیرون برویم. میگفت خرابههای شهر پر است از مینهای منفجر نشده و خانه ما چون درمانگاه عراقیها بوده، امنترین جای شهر است.
*
حالا ده سالی میشود که پدر فوت کرده است. همه خواهر و برادرها از اینجا رفتهاند اما من هنوز در این شهر زندگی میکنم. با خاطراتم. با آدمهایی که عاشقانه این شهر را دوست دارند و به امید آبادی این بندرگاه زیبا و رهایی مردم شریفش از فقر و تبعیض.