لیدا گفت: «وقتی سوژه گریه میکنه، همینجوری میشه!» بعد یکی از بچههای مدرسه را که میشناخت، صدا کرد و خواست که از آنها عکس سه نفره بگیرد. هرسه دستهایشان را دور کمر بغلدستی حلقه کردند و برای دوربین ژستهای احمقانه، فیلسوفانه، بچگانه و عصبانی گرفتند و به زبانهای دراز و شاخهایی که برای هم گذاشتند، کلی خندیدند.
مهشید سعی کرد، بغضش را لحظهی گرفتن عکس قورت دهد. لیدا دستهای مریم را محکمتر گرفت. مریم سرش پر از فکرهای شلخته بود، اما لبخند میزد. لیدا همانطور که عکسها را در قاب کوچک گوشی نگاه میکرد، گفت: «میتونیم بعضی وقتها قرار بذاریم...»
مریم کف حیاط مدرسه نشست، گفت: «حتی یه درصد هم فکر نمیکردم قبول بشم!»
لیدا عینک مریم را از روی صورتش برداشت، با مقنعهاش پاک کرد و با خوشحالی گفت: «درعوض تیزهوشانی شدی!»
مریم به مهشید نگاه کرد که هنوز عکسها را نگاه میکرد. گوشی را از دستش گرفت و آرام گفت: «باور کن هیچ دوست جدیدی نمیتونه، جای تو و لیدا رو بگیره.»
مهشید با بغض خندید: «راست میگی بچهخرخونها رفاقت بلد نیستن!» و زد زیر گریه.
مریم بغلش کرد: «تو یه چیزیت هست!»
مهشید اشکهایش را با گوشهی مقنعهاش پاک کرد و گفت: «بابام دیشب میگفت، رفته توی فهرست تعدیل نیرو.»
لیدا پرسید: «تعدیل نیرو؟»
مریم گفت: «یعنی ممکنه بیکار بشه.»
مهشید در حالی که نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد، گفت: «اگه بیکار بشه... برمیگردیم تبریز.»
لیدا با صدای بلند گفت:«دروغ میگی!»
هرسه مدتی ساکت شدند و به بچههای نهم نگاه کردند که می خندیدند و همدیگر را بغل میکردند، چون روز آخر امتحانات اجازه داشتند، گوشی بیاورند و توی حیاط مدرسه عکس یادگاری بگیرند.
لیدا گفت:«یادته مهشید؟ اولین روزی که دیدمت، جای من نشسته بودی و میگفتی، مگه نیمکت رو خریدی؟ از اولش هم ... چی بگم!»
مهشید با گریه و خنده گفت: «عجب آدمی هستی!» بعد هم بلند شد و ضربهای به لیدا زد. مریم میدانست که امروز برایشان خاطره میشود، خاطرهای که بارها و بارها آن را مرور میکردند. بعد با حسرت گفت: «مثلاً قرار بود هرسه در دبیرستان جدید یهجور دیگهای بشیم.»
لیدا گفت: «از اون بچهشرها که ناظم رو دیوونه میکنن!»
مهشید خندید: «یه چندتایی هم تعهدنامه توی پروندهشون دارن!» و بعد دوباره بغض کرد: «حالا من میرم تبریز، مریم میره تیزهوشان و لیدا...»
لیدا آهی کشید: «چی فکر میکردیم، چی شد!» و بعد خاک مانتوی مهشید را تکاند.
مهشید خندید: «جدی جدی داره میزنه بهجای تکوندن!»
مریم گفت: «پاشید تا نیومدن بیرونمون کنن.»
مهشید توی راه خانه ساکت بود و حرف نمیزد. لیدا گفت: «دعا میکنم بابات بیکار نشه.»
مهشید زورکی لبخند زد: «اگه بریم تبریز، سالی یهبار هم نمیتونم شماها رو ببینم.»
مریم گفت: «خدا خیر بده به واتساپ و اینستاگرام؛ فقط کاش جزء آپشنهاش بغلکردن هم بود!» و ادامه داد: «تازه برای دانشگاه میتونی تهران رو بزنی.»
مهشید غر زد: «حالا کو تا دانشگاه؟»
مریم گفت: «قول میدم این سه سال مث برق و باد میگذره.» دیگر هیچ کس حرفی نزد. دلشان میخواست این لحظه کش بیاید و تمام نشود. لحظهی جدایی، هیچکس جرئت گفتن کلمهی خداحافظ را نداشت. دست هم را محکم گرفته بودند و نمیتوانستند از یکدیگر جدا شوند. مریم سکوت را شکست: «باید یه کار جالب کنیم که برامون خاطره بشه.»
لیدا زورکی خندید: «یه مهمونی خداحافظی!»
مهشید، لیدا و مریم را نگاه کرد: «یه یادگاری مشترک بگیریم تا هروقت نگاش میکنیم یاد همدیگه بیفتیم.»
چندروز بعد خانوادهی مهشید، به تبریز اسبابکشی کردند. نه مهمانی خداحافظی گرفتند و نه فرصت شد کاری بکنند که برایشان خاطره شود. فقط همان عکسهای آخرین روز مدرسه شد یادگاری مشترکشان.
روز اول مهر در مدرسهی جدید، لیدا و مهشید در زنگتفریح کنار مریم بودند که صدایی، تصویرشان را محو کرد: «سلام... چندتاش غرق شده؟»
مریم چشمهایش را که باز کرد. دختر قدبلند و لاغری را دید که روبهرویش ایستاده بود. دختر دستش را جلو آورد: «اسمم نگاره.»
مریم با دختر دست داد، اما با خودش گفت، هیچ دوست تازهای نمیخوام؛ لااقل الآن!
نگار گفت: «اسمت چیه؟» مریم ساکت بود و نگار حرف میزد: «صدات کنم اوهوی یا هی؟!» و بعد ادامه داد: «ببین فلونی! تیزهوشان خوبه ها، اما تنهایی بده!»
مریم چشمش به زنجیر عینک دختر افتاد که از هستههای ریز خرما درست شده بود و گفت: «چه جالبه... خودت درست کردی؟»
نگار گفت: «کار یه دوست جونجونیه... این رو داده تا همهجا به یادش باشم.»
مریم گفت: «نکنه گفته درسخونها رفاقت بلد نیستن؟»
نگار خندید: «مگه بلدن؟»
مریم به حیاط مدرسه نگاه کرد که از حیاط مدرسهی قبلی خیلی بزرگتر بود.
گوشهی حیاط، بیدمجنونی بود که شاخههایش به زمین رسیده بود و جمعی دوستانه زیر سایهی درخت نشسته بودند، میگفتند و میخندیدند. تعدادی از بچهها هم، تنها روی سکوهای سیمانی نشسته بودند.
تاریخ انتشار: ۲۷ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۹:۴۷
زهرا نوری: روز آخر امتحانات بود. مریم عکسی را که انداخته بود، به مهشید نشان داد. مهشید با ناراحتی گفت: «این چیه؟ دماغم عین دلقکها قرمز شده!»