چه تابستان زیبا و دلپذیری! چه هوای خوب و خنکی! آدم مجبور است خیلی خفن درس بخواند!... خیال کردهاید من مثل شما بچه مثبت تشریف دارم که قبولی خرداد بگیرم؟
این بابابرقی هم دائم ظاهر میشود و میگوید: لامپ اضافی خاموش!
آخه ! مگر ما اصلاً برق داریم که لامپ اضافهاش را روشن بگذاریم!
اولین مصیبت من بعد از رفتن برق جیغهای خواهر کوچولویم است که فریاد میزند: «لولوووووو....» و از ترس خودش را خیس میکند. صدبار به این مامانم گفتم: روانشناسها میگویند بچه را از دیو و لولو نترسانید، تَوهم روانی میآورد، اما کو گوش شنوا؟!
توی خاموشی و گرما، غرغرهای آقاجان از سوهان کشیدن هم بدتر است. یک نفس غر میزند: خدایا، مُردم از گرما... معلومه برق کم میآرن... بس که آدم ریخته توی تهرون... آخه این شهر چی داره که از ولایت می آن اینجا؟
مصیبت بعدی، توهم مامان است که توی تاریکی حتی مرا هم شبیه سوسک میبیند. آخه سوسک کجا بود مادر من!
دلم میخواهد نامهای برای بابابرقی بنویسم و بگویم: مگر نمیدانی وقت طلاست که هی با خاموشی هدرش میدهی؟ آخه وقتی سر شب برق میرود، من چطوری ساعت و آشغالها را بگذارم دم در؟ چطوری اخبار 20:30 را ببینم؟ چطور برنامههای انسانساز تلویزیون را ببینم؟ و اصلاً چطوری درس بخوانم؟
از وقتی که خاله به مامانم گفته: ما صبح ساعت 5 بیدار میشویم و کارهایمان را انجام میدهیم که شب موقع خاموشی خوابمان ببرد و وقتمان هدر نرود، مامان هم گیر داده که ما هم باید همین کار را بکنیم. هرچی میگویم ساعت 9 شب خوابم نمیبرد به گوشش نمیرود.
شاعر خدابیامرز بیخود نگفته «پادشاه فصلها پاییز» چه بسا زمستان! چون توی این دوتا اگر آدم سردش بشود، با چند تا بافتنی و پلیور مشکل حل میشود، ولی توی گرمای تابستان، مگر میشود به خورشید گفت: «نتاب!»