کیانوش درچشمهایم بزرگ میشود؛ درازکش افتاده روی کتابهایش. خودش را برای کنکور آماده میکند. مطمئنم ظاهرسازی میکند و حواسش میتواند هرجایی باشد، جز درسهایش. من، صدای تلویزیون را کم کردهام و نشان میدهم دارم به تلویزیون نگاه میکنم. یکدفعه نگاه سریعی به ساعتم میاندازم و میگویم: «هماینک وارد پنجاهمین دقیقه شدیم! رکورد ورزدن شکسته شد و باید توی رکوردهای گینس ثبتش کنیم!» و لبخند لوسی مینشانم روی لبهایم و منتظر واکنششان میمانم. چه انتظار عبثی! دریغ از حتی یک چشمغره!
دوباره خیره میشوم به تلویزیون و فیلم بیسروتهی را نگاه میکنم. ترقتروق و شُرشُر آب بیشتر میشود.ناگهان طاقت بابا طاق میشود و مینالد: «ممکنه ازحرفهای هم سردربیارن؟... یعنی ممکنه حرفهای همدیگه رو بفهمن؟» جانمان را به لبمان رساندهاند! هفت هشت زن در آپارتمان بغلی چندروزی است دور هم جمع شدهاند و بلندبلند گل میگویند وگل میشنوند!
مامان با صدای بلند میگوید: «بلندشو برو یه تذکری بهشون بده. آسایشمون رو گرفتن، خدا آسایش رو ازشون بگیره!»
حدسم درست است؛ بابا از جایش تکان نمیخورد. مامان با بیچارگی مینالد: «خدایا چه گناهی به درگاهت کردیم که این آدمهای زبوننفهم رو به جونمون انداختی؟!» و با همان لحن ادامه میدهد: «دلمون خوشه ساختمونمون دو واحدیه! اگه مثل داداشاصغرم چهارواحدی بودیم و با هیولاهایی مثل بغلیها همسایه میشدیم، اونوقت باید چه خاکی تو سرمون میریختیم؟» و دست و سرش را با افسوس تکان میدهد و از لای دندانهایش با حرص «اونوقت» را تکرار میکند.
ناگهان کیانوش از جا میپرد، شلنگانداز در را باز میکند و شترق به هم میکوبد. یکدفعه همهی ساختمان بهخود میلرزد. با چشمهای درشتشده و لحن طلبکار میگوید: «فردا توی کنکور قبول نشدم، نگین چرا قبول نشدی ها!»
زمان میگیرم. زنهای واحد بغلی تا دو دقیقه از زبان میافتند، از نو شروع میکنند به حرف زدن. مثل یک منحنی صدایشان از کم شروع میشود و یکدفعه اوج میگیرد. همه با هم حرف میزنند. صدایشان درهم میپیچد وگنگ و نامفهوم میشود.
بابا میگوید: «تذکر بدهیم که چی بشه؟ شاید یه میهمون پر سروصدا به پستمون خورد، اونوقت دم به ساعت میآن پشت در که چرا خودتون سروصدا میکنین!؟» و بعد از مکثی، انگار که با خودش حرف بزند ادامه میدهد: «نخیر، این راهش نیست، روشون زیاد میشه!»
مامان با فشار، دستکشهای خیس قرمزش را از دستش در میآورد: «به عمرم آدمهایی به این نفهمی ندیدم. یه هفتهست بیست نفرچپیدن توی یه گله جا. شکر خدا هم که این ساختمونها دیوارهای کلفتی داره و صدا رو رد نمیکنه. معماره چهار تا تیغه کشیده و انداخته به ما و بقیه!»
بابا میگوید: «موندم چهطور اینهمه آدم توی پنجاه شصت متر آپارتمان جا میشن؟ حسابش رو بکنی توی آشپزخونه هم بخوابن، کتابی هم بخوابن، باز جا کم میآرن.»
آتشبیار معرکه میشوم: «دیشب تا صبح بچهشون ونگ میزد.»
کیانوش از توی اتاق بیرون میآید، تقریباً میدود: «صداشون تا سرکوچه میرسه، انگار بلندگو قورت دادن. شک ندارم توی حلقومشون ترومپتی چیزی کار گذاشتن!» و ادامه میدهد: «اینا دیگه کی بودن اینجا پیداشون شد!»
مامان میگوید: «پاک ما رو از زاروزندگی انداختن. خونه رو کردن کاروانسرا. یه دسته میره، یه دسته میآد، یه دسته میره، یه دسته میآد. به گمونم چهار پنج خانوار شریکی این آپارتمان رو خریدن. تو این گرونی کی داره خرج اینهمه مهمون رو بده. قبلیها چه مردم نازنینی بودن. اصلاً صداشون رو نمیشنیدیم!»
من میگویم: «توی هرفقره مهمونی، کمِ کمش باید کلی پیاده بشی، حسابش رو بکن...»
بابا میپرد وسط حرفم: «حسابش رو بکن، چهقدر آب وگاز مصرف میشه! دو روز دیگه هم آسانسورخرابه، از بس باهاش بالا پایین میکنن.» و با نگاهش بهم میگوید: «جانا سخن از زبان ما میگفتی!»
مامان خیلی جدی و محکم میگوید: «پاشو برو به مدیر ساختمون خبر بده. فردا که آسانسور خراب بشه، کی باید تاوانش رو بده؟»
بابا زهرخند میزند: «خودش از همهچیز خبر داره.» و ادامه میدهد: «چهاردیواری، اختیاری!»
مامان جلزوولز میکند: «یعنی یکی نیست جلوی اینها را بگیره؟»
در همین موقع خانمهای بلندگو قورتداده بلندبلند میخندند. شلیک خندهشان با ونگ بچهی کاکلزریشان قاطی میشود و یکراست در گوش ما مینشیند! مامان از لای دندانهایش میغرد: «کــوفت! خُــــناق!»
کیانوش نعره میکشد: «معلوم نیست از کجا اومدن!» و مثل دیوانهها کنترل تلویزیون را از دستم میقاپد و صدای تلویزیون را تا ته بالا میبرد. بابا میدود، کنترل را ازدست کیانوش میقاپد و صدا را کم میکند. دانههای عرق به پیشانی و صورتش چسبیده. نمیدانم چرا یکهو دلم به حالش میسوزد. درهمین موقع صدای زنگ بلند میشود.
بابا عصبی داد میکشد: «نگین، دخترم، ببین کیه.»
از قاب کوچک آیفونتصویری صورت بههمچسبیدهی پنج شش نفر زن را میبینم. نگاهشان را دوختهاند به من. تلخ و تند میگویم: «بله؟»
صدای بلندگو قورتدادهای میشنوم: «منزلِ صمیمی؟... احترام؟... احترامخانوم ماییم!»
از ته دل داد میکشم: «صمیمی کیه؟! احترامخانوم چیه؟!»
قبل از اینکه گوشی را روی دستگاه بکوبم دوباره صدایش را میشنوم: «ئه... ببخشین... با همسایهی بغلیتون کار داشتیم!»
تاریخ انتشار: ۳ تیر ۱۴۰۰ - ۰۹:۵۳
رفیع افتخار: نگاهم را دور میگردانم. بابا مثل میرغضب، زل زده به دیوار روبهرویش.مامان، با حالتی عصبی به کاسه و بشقابها اسکاچ میکشد و ترقتروق ترقتروق آنها را به هم و به سینک میکوبد.