* * *
یکی از روزهای تابستان بود و مثل موش آبکشیده روی چمنهای باغ دراز کشیده بودم. پریا رفته بود بستنی بیاورد. با اینکه در ظاهر موش بودم، شیر درونم برای گرفتن انتقام، آرام و قرار نداشت. مادر با تعجب نگاهم کرد و گفت: «باز که خیس شدی! خب شنا یاد بگیر تا خواهرت تو رو دست نندازه! دارم میرم خرید. راستی غذا روی گازه، پنج دقیقهی دیگه زیرش رو کم کن نسوزه. ناهار خاله میآد. مواظب هم باشین.»
با صدای بستهشدن در، به طرف گلهای شمعدانی رفتم. میدانستم چهقدر دوستشان دارد. همهی برگها و گلهایش را کندم و توی استخر ریختم. پریا که آمد، نه موش بودم و نه شیر. مثل یوزپلنگ میدویدم و او هم دنبالم میدوید. رفتم بالای درخت توت. پریا از پایین دندانهایش را به هم میسایید و میگفت: «بالأخره که میآی پایین!»
بیل کنار باغچه را برداشت و خواست مرا بزند. آمدم جای خالی بدهم که تق! روی زمین افتادم. بیشتر از اینکه دردم بگیرد، از سایهی پریا بالای سرم ترسیدم. بلند شدم و لباس خاکیام را تمیز کردم. با دیدنم جا خورد و وقتی شیر آب را باز کردم و به صورتش پاشیدم، از آن جیغهای بنفش کشید. با شتاب به طرف فلکهی آب رفت تا آن را ببندد. روی زمین خیس لیز خورد و توی گلها افتاد. سر و وضعش خندهدار شده بود. یک دل سیر خندیدم. بلند شد و با چشمهای نافذش نگاهم کرد: «الآن باید برم حموم، وقتی برگشتم میدونم باهات چیکار کنم.»
دنبالش راه افتادم و رفتم توی خانه. بوی سوختگی همهجا را برداشته بود. به هم نگاه کردیم و با عجله به طرف آشپزخانه رفتیم. غذای مامان جزغاله شده بود؛ سیاهِ سیاه، مثل زغال! گاز را خاموش کردیم. با هم گفتیم: «مگه مامان بهت نگفته بود زیر گاز رو کم کنی؟!»
باید دستبهکار میشدیم و این خرابکاری را درست میکردیم. از پنجره به باغ نگاه کردم. همهجا را کثیف کرده بودیم. پریا زیرچشمی نگاهم کرد و گفت: «فکر نکن یادم میره، اما مجبوریم که با هم همکاری کنیم. تو برو باغ رو تمیز کن، من هم قابلمه رو میشورم.»
به باغ رفتم. گلدانها را مرتب چیدم و باغچه را تمیز کردم. گاهی پریا را از پنجرهی آشپزخانه میدیدم که دارد کاری میکند. تقریباً همهجا تمیز شده بود، جز استخر. میترسیدم بروم سمتش. با خودم گفتم فقط برگهایی را که دستم میرسد جمع میکنم. ناگهان پایم گیر کرد به گلدان و توی آب افتادم. جیغ میزدم. دیگر چیزی یادم نمیآید تا وقتی بوی لوبیاپلو را حس کردم.
* * *
توی خانه بودم و پریا با نگرانی به من خیره شده بود. با مهربانی گفت: «داشتم از نگرانی میمردم، یهربع بیهوش بودی. به مامان زنگ زدم، الآن میرسه. خدا رو شکر بهموقع رسیدم، وگرنه معلوم نبود چی میشد.»
بیحال گفتم: « اگه یه خواهر غرغروی مهربون مثل تو نداشتم چیکار میکردم؟»
بالش را به سمتم پرت کرد و گفت: «حالا خودت رو لوس نکن!»
همانطور که از تخت بلند میشدم پرسیدم: «تو واقعاً لوبیاپلو پختی؟! بوش که خیلی خوبه، امیدوارم بشه بخوریم و جلوی خاله آبرومون نره.»
با خنده گفت: «چی فکر کردی؟ من همهکار میتونم بکنم. راستی باغ رو خوب تمیز کرده بودی، اما یادت نره پول گلدونهای شکستهام رو باید از پول تو جیبیات بدی.»
و دوباره صدای خنده و جروبحثمان در خانه پیچید.
پریساسادات مناجاتی از کرج
تاریخ انتشار: ۳ تیر ۱۴۰۰ - ۱۰:۲۶
بومب! به خودم که آمدم، داشتم در عمق چهارمتری استخر، دستوپا میزدم. میدانست از آب میترسم، اما انگار خوشش میآمد دستوپا زدنم را ببیند. کمی که جیغ میکشیدم و التماس میکردم، نجاتم میداد.