با اون چشمهای آبی دریاییاش، که من براشون میمیرم، به قیافهی خصمانهام خیره شد و گفت: «خاله، بهنظرت آدم کجا نمیتونه دروغ بگه؟»
بلانسبتِ شخص شخیصم، دهنم اندازهی اسبآبی باز شد! چند ثانیه بهش خیره شدم و وقتی به خودم اومدم، دیدم وروجک نیست و من موندم و سؤالی که مغزِ نداشتهام رو درگیر کرد. چند روزی رو با فکر پیداکردن جواب گذروندم و بالأخره جوابش رو پیدا کردم و با هیجان توی خونه داد زدم: ایــــنجــــا!
اینجا تنها جاییه که نمیتونی به خودت دروغ بگی. اینجا دستت روئه و دیگه راهی برای پنهانکردن خودت پشت دروغهای صدمن یهغاز نداری!
میپرسی اینجا کجاست؟ خب بپرس، به من ربطی نداره که! داره؟ خیلی خب حالا، قیافهت رو اونجوری نکن! میگم بهت. اینجا افکارت و قلبته؛ اولین و آخرین جایی که من و تو و ایشون و اوشون نمیتونیم دروغ بگیم، فریب بدیم، پنهان بشیم. هرچهقدر هم افکارمون پلید باشه، قلبمون راه انحرافی بره، باز هم نمیتونیم.
ای بابا! چهقدر فک زدم!
ولی خودمونیم ها، حرفهام رو باید با طلا نوشت، خودشیفته هم خودتونین!
این زلزلهخانم دوباره روی سرم هوار شده و دنبال جوابه.
شما هم برید تو اتاقتون و به دروغهایی که تا الآن ردیف کردین، فکر کنین تا بلکه سر عقل بیایین. روزگارتون بیدروغ!
کانی ختیال، ۱۶ساله از پیرانشهر