یاسمن رضائیان: زمان شبیه به یک ساعت بزرگ کوک‌شده است که هرچندوقت یک‌بار چیزهایی را به یادمان می‌آورد. همیشه این‌طور نیست که مهم‌ترین‌ها را فراموش کرده باشیم.

گاهی تغییر می‌کنیم، دور می‌شویم، چشم‌هایمان را می‌بندیم. زمان هست که چشممان را دوباره باز کند، نزدیکمان کند و ما را با خودمان رو به‌رو کند؛ آیا در مسیری درست تغییر کرده بودیم؟

ایمان، همراه همیشگی ماست. در همه‌ی لحظه‌هایی که در روزمرگی‌ها به سر می‌بریم، همه‌ی لحظه‌هایی که به رؤیاهایمان فکر می‌کنیم و در مسیر اهدافمان پیش می‌رویم، ایمان حضور دارد. شبیه به تپش بی‌وقفه‌ی قلب است. از ما جدا نمی‌شود، حتی اگر حواسمان به آن نباشد. اما تو حواست هست. می‌دانی که روزمرگی‌ها می‌توانند ما را با خودشان به ناکجاآباد ببرند. برای همین هرچندوقت یک‌بار نشانه‌ای می‌فرستی تا به خودمان بیاییم و از این به‌خودآمدن به تو برگردیم. و «عیدقربان» یکی از همین نشانه‌هاست.

من بارها واقعه‌ی شگفت، شیرین و نمادین قربان را مرور کرده‌ام. بارها به قله‌ی ایمانی که در این داستان فتح می‌شود فکر کرده‌ام. خودم را به جای همه‌ی آن‌هایی که در واقعه حضور داشته‌اند گذاشته‌ام. به جای ابراهیم، به‌جای اسماعیل، به‌جای دشت و کوه و سنگ و خاشاک حتی. به‌جای آسمان که شاهد چنین عظمتی بود و شاید فکر کرد در برابر عظمت این ایمان چه‌قدر وسعت او ناچیز و اندک است. اولین مؤمن، اولین دلداده، اولین عاشق. اولین کسی که بی‌چون و چرا خواسته‌ی تو را پذیرفت. من خودم را به جای ابراهیم گذاشته بودم: آیا چنین عاشق بوده‌ام که از تو هیچ نپرسم و هیچ گله‌ای نکنم و مؤمنانه باورت کنم؟

هرسال به واقعه‌ی قربان بازمی‌گردیم و تلنگر زده می‌شود. قربان مرا با خودم بی‌پرده رو به‌رو می‌کند. انگار در این روز بیش‌تر از هر زمان دیگری به تو و به ذات خودم نزدیک می‌شوم. قلبم را که زیر و رو می‌کنم می‌بینم می‌خواهم سراپا ایمان به تو باشم. می‌خواهم آن‌قدر رها باشم که آن‌چه را برایم رقم می‌زنی بی‌چون و چرا بپذیرم. کار سختی است اما شیرین است. قربان فرصت تمرین ایمان است.

رونده‌بودن مهم است. به سوی تو آمدن مهم است. حتی اگر آرام، اگر با قدم‌های کوچک، مهم این است که تلنگر به تلنگر به تو نزدیک‌تر می‌شوم. همین که بی‌وقفه پیش می‌روم خوب است. در مسیر رسیدن به تو، به ماجرای قربان فکر می‌کنم. از خاطرم دور نمی‌شود این شکوه. هربار آن را از زاویه‌ای دیگر برای خودم روایت می‌کنم. هربار به ابعاد تازه‌ای از این شکوه می‌رسم. بیش‌تر آن را درک می‌کنم.

پایان داستان ایمان همیشه زیباست. همیشه لبخند است، اگرچه میانه‌ی راه سخت و غم‌انگیز باشد. چه بسیار بودند زمان‌هایی که من تنها بخش کوچکی از ماجرایی را می‌دیدم؛ تنها همان بخشی که خودم درونش بودم و غمگین می‌شدم. اما تو تکه‌های کوچک را کنار هم گذاشتی و در آن پایان بزرگ مرا به شادی رساندی. تکه‌های کوچک ماجرای قربان نیز غم‌انگیز و سخت بودند اما پایان آن شیرین و زیبا بود. از همین‌جا فهمیده‌ام که پایان همیشه زیباست، اگر که من از تکه‌های کوچک غمگین نشوم، اگر که ماجرای خودم را به تکه‌های کوچک محدود نکنم، اگر حواسم به تو باشد که حواست به من هست، اگر آن‌قدر رهاشده باشم که خودم را به تو بسپارم. پایان ماجرا شیرین است اگر که من شبیه به اولین مؤمن به تو ایمان داشته باشم.