بهخصوص هر وقت تاکسیهای زردرنگ را از دور میدیدم، دست تکان میدادم تا شاید دلشان به حال من بسوزد و نگه دارند؛ تازه همان یکی دو ماشینی هم که ترمز زدند، تا مسیرم را میگفتم، گازش را میگرفتند و میرفتند. بعضیها هم قیافهشان را کج میکردند و برای چهار قدم راه، چنان کرایهی بالایی میگفتند که نگو! و بعد هم با سرعت دور میشدند جوری که آب گلآلود، چالهچولههای خیابان، روی سر و صورت من و رهگذران میپاشید.
اگر عجله نداشتم، و باران نبود، حتماً پیاده میرفتم، اما مامان، کلیدش را فراموش کرده و پشت در مانده بود.
همانطور کنار خیابان، قدمهایم را تندتر کردم، باران هم تندتر میشد. صدای ترمزی توجهم را به خودش جلب کرد. شیشهی ماشینی زرد رنگ به آرامی پایین آمد و پیرمردی ماسک به دهان، با چشمهایش لبخند زد و گفت: «سلام جوون، بشین تا برسونمت»
- مسیرم دور نیست، ولی...
پیرمرد با نگاهش همان حرف را دوباره تکرار کرد. گفتم: «چهقدر میشه؟ من ۱۰ تومن بیشتر ندارم.» لبخند روی صورتش پهنتر شد و گفت: «صلواتیه.... یه صلوات برای شفای پسرم. کرونا گرفته. بشین تا بیشتر خیس نشدی»
لباسهایم خیس بود و دلم نمیخواست صندلی اتومبیل خیس شود. در طول مسیر، به فکر سلامتی پسر پیرمرد بودم و هی زیر لب صلوات میفرستادم.
دلم میخواست از همکاران پیرمرد شکایت کنم؛ همکارانی که توی این باران و در این شرایط سخت کرونایی، فقط رنگ زردشان و حرف «ت» روی پلاکشان، شبیه تاکسیها بود، اما هیچچیز نگفتم.
با لبخند چشمان پیرمرد فهمیدم که دم در خانه رسیدهام.
سیدمحمدجواد تقوی، ۱۷ ساله از تهران
تاریخ انتشار: ۱۴ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۹:۵۴
گوشهی خیابان ایستاده بودم و ماسکم را جابهجا میکردم. ماشینها همینطور بیاهمیت، از کنارم میگذشتند و من همچنان منتظر بودم. باران تابستانی، کمکم داشت شدت میگرفت؛ تابستان و باران! عجیب بود.