متانتخانم کلی به آقای قیطونی غر زد که چرا خانه را اجاره داده و خودش رفته در اتاق سرایداری نشسته: «مگه محتاج پول اینا بودی؟»
آقای قیطونی سعی میکرد خواهرش را آرام کند: «من چیکار به پول دارم؟ تنها بودم، گفتم یکی کنارم باشه.»
متانتخانم داد زد: «خب میاومدی پیش من. اصلاً یه مستأجر درست و حسابی پیدا میکردی، نه کسی که دوماه دیگه صدای ونگونگ بچهاش نذاره بخوابی.»
با این حرف، همه زُل زدند به شکم ورآمدهی مامان. مامان اشکهایش را که دیگر نمیتوانست کنترل کند، رها کرد و دماغ قرمزشدهاش را با روسری پاک کرد و گفت: «اصلاً ما همین فردا از اینجا میریم.»
* * *
در را که باز کردم، متانتخانم خودش را انداخت توی اتاق. در حالی که با یک دست گره روسریاش را شل میکرد و با دست دیگر خودش را باد میزد گفت: «هوووف... چهقدر گرم شده.»
مامان از روی مبل نیمخیز شد: «بفرمایین تو متانتخانم.»
متانتخانم که حالا نشسته بود روی مبل، گفت: «رفته بودم دنبال کارهای ویزام. آخه میدونین دارم میرم فرانسه پیش پسرم. چندساله ندیدمش.»
- بهسلامتی... ازدواجکردن اونجا؟
متانتخانم چشم از مادر گرفت: «اینقدر نشستی، پف کردی! خب اون بچه چه گناهی کرده؟ یه تکونی به خودت بده. همهاش که نباید بخوری و بخوابی!»
مادر به سمت پارچ شربت روی میز رفت: «آخه دکتر گفته بیشتر استراحت کنم، وگرنه من خودم خیلی آدم فعال و پرجنب و جوشیام.»
متانتخانم لیوان شربت را گرفت و زیر لب گفت: «آره... معلومه!»
* * *
صدای تلویزیون را قطع میکنم. به صورت مردی که با ولع، لازانیا میخورد زل میزنم و با یک نفس عمیق، عطر قورمهسبزی را میکشم توی ریههایم. کسی با مشت به در میکوبد. مامان با پیشبند گلگلیاش که روی شکم گندهاش بسته، جلوی در میآید، ولی برمیگردد سمت من. با دست، موهای تا نیمه طلاییاش را میزند پشت گوشش و آرام میگوید: «تو بیا باز کن.»
پشت در میایستم و صبر میکنم تا مادر، به آشپزخانه برود. در را باز میکنم؛ متانتخانم پشت در است. رژ لبی که ناشیانه روی لبهای چروکیدهاش کشیده، خیلی توی ذوق میزند. همانطور که از کیفش کِرِم ضدآفتاب کوچکی را بیرون میکشد، میگوید: «چهقدر لفتش میدی! مامانت کجاست؟»
- داره ناهار میپزه. بفرمایین تو.
کرم را روی صورتش میزند و در آن را میبندد: «شما مگه عقل توی سرتون نیست؟ آخه کی قرمهسبزی رو توی آشپزخونه میپزه؟»
کرم را میاندازد توی کیفش و آینهای بیرون میآورد. با انگشت اشارهاش که انگشتر نگینقرمزی در آن است، کرم را روی صورتش میمالد: «از قدیم گفتن قورمهسبزی رو باید توی هفتتا سوراخ پخت. اگه بوش به یکی بخوره و دلش بخواد چی؟»
با چشمانی که از تعجب گرد شده بودند، به او زل زده بودم. متانتخانم ادامه داد: «قورمهسبزی وقتی جا میافته، عطرش آدم رو به هوس میاندازه. ایندفعه که گذشت، ولی به مامانت بگو آدم هرچیزی رو هرجایی درست نمیکنه. یهکم زندگی بلد باشه! دارم میسوزم زیر این آفتاب. من رفتم!»
وقتی قورمهسبزی جا افتاد و عطرش کل خانه را برداشت، مادرم کاسهی چینی گلمرغیاش را برداشت و در آن قورمهسبزی کشید و با یک دیس برنج، مرا راهی اتاق آقای قیطونی کرد. خورشید بیرحمانه از وسط آسمان میتابید. پشت در اتاق که رسیدم، صدای غرولند متانتخانم بلند بود: «نگاه کن چه بویی راه انداخته! آخه دختر، نمیگی یه وقت آه مردم بگیرتمون؟ اگه...»
صدای آقای قیطونی بلند شد: «متانت بس کن!»
- وا! مگه دروغ میگم؟ یادت نیست خانومجون قسم میخورد به چشم خودش دیده زنعمو حرف گوش نکرده، عطر قورمهسبزی رو انداخته توی کوچه و...»
- خب بهفرض هم که حرف خانومجون درست باشه. مگه تو قورمهسبزی پختی که اینقدر جلز و ولز میکنی؟»
دیگر طاقت ایستادن زیر آفتاب را نداشتم؛ در زدم. در که باز شد، هوای خنک اتاق خورد به صورتم. سینی را به دست متانتخانم دادم و گفتم: «مامانم گفت بیارم برای شما.» و تا بیاید حرفی بزند، راهم را کشیدم و رفتم.
* * *
- اینقدر با این لباسها ور نرو... کثیفشون میکنی.
لباس سفید کوچک را با دقت تا کردم و گذاشتم کنار کفشهای کوچکی که کنار هم جفت شده بود. در زدند. متانتخانم در حالی که جعبهی شکلاتی را به پدرم میداد، آمد تو و رو به مادرم گفت: «دیدم رفته بودین خرید سیسمونی، گفتم بیام یه تبریکی بگم. راستی دختره یا پسر؟»
پدر جعبهی شکلات را به مادرم داد و گفت: «هنوز نمیدونیم.»
متانتخانم به هرتکه از سیسمونی که نگاه میکرد، حرفی میزد: «وا! چرا اینقدر بزرگه؟ مگه برای من لباس خریدی؟ مگه تابستون بهدنیا نمیآد؟ لباس گرم میخواد چیکار؟ برای چی دوتا پتو خریدی؟ پستونکش چرا اینقدر بزرگه؟ شیشهشیرش چرا کجه؟!»
آخرین لباسی را که دستش بود، داد دست من و گفت: «زود لباسها رو جمع کن بذار توی کمد که کثیف نشه.»
من که از دستورهایش حرصم گرفته بود، لباسها را بغل کردم و رفتم توی اتاق کناری.
* * *
-کجا بهسلامتی؟ سرصبحی میرین کلهپاچه بخورین؟
گفتم: «داریم میریم ببینم بچه دختره یا پسر.»
مامان سقلمهای بهم زد، روسریاش را مرتب کرد و با لبخندی مصنوعی به متانتخانم زل زد.
- دیگه رفتن و اومدن نمیخواد که... معلومه بچهاش دختره!
بابا در را باز کرد: «از کجا معلومه؟»
- از شکل شکمش، از بینی گندهاش، از صورت ورمکردهاش، از تنبلشدنش!»
مامان چشمهایش قرمز شد و با ناراحتی بیرون رفت. بابا گفت: «برای ما که فرقی نداره، فقط میخوایم بدونیم جنسیتش چیه، همین.»
متانتخانم به سمت در آمد و گفت: «بله، همه همین رو میگن. منم میخوام برم سفارت کارهای ویزام رو بکنم. منم تا یه جایی برسونین.»
مامان خودش را باد کرده بود و جلو نشسته بود. متانتخانم با دستمال گلداری دماغش را گرفته بود و نشسته بود کنار من. طاقت نیاوردم و پرسیدم: «بوی چیزی میآد متانتخانم؟»
- نمیدونم بوی چیه. مثل بوی پلاستیک کهنه و لیمو.
- آهان! فهمیدم. حتماً از بوگیر ماشینه. آخه بوی لیمو میده.
- وا! بوگیر اسمش روشه دیگه، بو رو میگیره، بو نمیده که!
- نه، این از این جدیدهاست، هم میده، هم میگیره!
متانتخانم چشمانش را که دورش پر از چروک بود از من گرفت و رو به پدرم گفت: «همینجا وایسین، من پیاده بشم. دیگه نمیتونم تحمل کنم.»
وقتی متانتخانم پیاده شد، سرش را از شیشهی سمت مامان آورد تو و گفت: «ناهار چیزی درست نکنین... مهمون من هستین.»
سر ظهر، خسته و گرسنه خود را رساندیم به خانه، مبادا متانتخانم بهش بربخورد که برای مهمانیاش حاضر نشدیم. ولی از او خبری نبود. آقای قیطونی دراز کشیده بود جلوی پنکهی کوچکی که هرپرهاش را یک رنگ کرده بود. وقتی میچرخید رنگها در هم میپیچید.
ساعت حدود سهی بعدازظهر بود که در خانه محکم بههم خورد. مامان از خواب پرید. دویدم پشت پنجره؛ متانتخانم، ناراحت و عصبانی رفت سمت اتاق آقای قیطونی و در را محکم بههم کوبید. اینبار بابا هم از خواب پرید.
آفتاب که بساطش را جمع کرد و آمادهی رفتن شد، گلیم کوچکمان را توی ایوان پهن کردم و سماور و قوری را آوردم. بابا پشتیهای ترمه را یکییکی آورد و در ایوان چید و بساط حسابکتاب کارهای عقبماندهاش را پهن کرد. مامان با سینی پر از استکان و ظرف باقلوا به ایوان آمد و من مأمور دعوت از خانوادهی قیطونی شدم.
استکان که پر شد، مامان شیر سماور را بست و استکان را جلوی متانتخانم گذاشت. متانتخانم چاییاش را با نصف باقلوا خورد و بعد گفت: «از صبح کلهی سحر تا یک ساعت مونده به ظهر، دم سفارت توی ظل آفتاب منتظر شدم، بعد که نوبتم شده رفتم تو میگن طول میکشه تا ویزات حاضر بشه! الکی طولش میدن. نمیگن آدم آوارهی خونهی مردم میشه؟»
آقای قیطونی استکان خالیاش را گذاشت توی نعلبکی: «این چه حرفیه متانت؟ خونهی خودته.»
- فعلاً که از خونهی خودم، فقط یه اتاق دم در نصیبم شده! بعدش هم من تو رو میشناسم. میدونم جونت به نقاشیکردن بنده. منم که آسم دارم و نمیتونی تا من هستم بساط نقاشیات رو پهن کنی. داری دلدل میکنی که من برم.»
تا آقای قیطونی آمد چیزی بگوید، متانتخانم ادامه داد: «نمیخواد چاخانپاخان کنی! راستی قرار بود من امروز ناهار بگیرم، فکر نکنین آلزایمر دارم ها... نه! یادم بود، ولی اینقدر توی این سفارت طولش دادن که دیگه حوصله نکردم برم ناهار بگیرم. عوضش شام مهمون من.»
بعد بلند شد و در حال پوشیدن دمپاییهایش گفت: «من میرم تا یهجایی، برای شام برمیگردم.»
از پلههای ایوان که پایین رفت، یکهو برگشت سمت ما: «راستی بچه چی بود؟ دختر؟»
من داد زدم: «نه، حدستون اشتباه بود. پسره!»
متانتخانم لب ورچید. همانطور که میرفت گفت: «ولی من مطمئنم دختره، این دستگاهها که مطمئن نیست. این دکترها هم بعضیهاشون...»
و شب متانتخانم به خانه برنگشت.
تاریخ انتشار: ۱۴ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۰:۳۱
زهرا حکیمیان: وقتی آقای قیطونی آمد، هنوز خواهرش داشت حرف میزد. آرامآرام جلو آمد، جعبههای رنگروغن و شیشهی تینر را به من داد و به خواهرش گفت: «بهبه، آبجیمتانت، شما کجا؟ اینجا کجا؟ چه بیخبر.» و من ماتم برده بود از شباهت بیحد آقای قیطونی و خواهرش.