همشهری- عیسی محمدی: این نکته بسیار مهمی است که درک کنیم شخصیتهای شاخص حوزههای مختلف، ازجمله حوزه فرهنگ و هنر، الزاماً از ابتدا چنین بزرگ و جا افتاده نبودهاند و مسیری طولانی را طی کردهاند تا به چنین جایگاهی برسند. درک این نکته، میتواند کار را برای نوآمدگان این عرصهها راحتتر کند. بهمن فرمانآرا، از کارگردانان بزرگ سینمای ایران نیز چنین مسیری را طی کرده. این تهیهکننده، کارگردان و نویسنده سینمای ایران، افتخاراتی چون جایزه بهترین کارگردانی در جشنواره هجدهم و بهترین فیلم در جشنواره بیستم فجر را هم در کارنامهاش دارد. اخیراً هم پخش اینترنتی فیلم «حکایت دریا»ی او و نقشآفرینیاش در آن، بهشدت در یاد سینمادوستان مانده. حکایت دریا، «یک بوس کوچولو»، «خانهای روی آب»، «بوی کافور عطر یاس» و «شازده احتجاب» بخشی از فیلمهای این کارگردان بزرگ است. در این مصاحبه، به روزهای آغاز کار سینمایی فرمانآرا رفتهایم.
- موضوع صحبت ما، سالهای آغازین شروع بهکار شما در سینماست. طبیعی است که برند تثبیتشده امروز را نداشتید و یک تازهکار بودید. چطور کارتان را در این مسیر شروع کردید، درحالیکه یک آماتور محسوب میشدید و نمیدانستید باید چه کار کنید و کجا بروید؟
شاید همهچیز از سفرم به انگلستان و آمریکا شروع شد. آن موقع ۱۶ ساله بودم و تا به حال سوار هواپیما نشده بودم. اما قرار بود که به انگلستان بروم. برادرم برای خواندن رشته نساجی به این کشور رفته بود. حالا این که حالم در هواپیما خیلی بد شد و نمیدانستم چه چیزی باید متناسب با این سفر بخورم، بماند. هواپیما اول در آتن نشست، بعد رم و بعدش هم رسید به لندن. آن موقع به لندن که رسیدم، به پانسیونی رفتم و یک سرپرست ارمنی هم داشتیم. او سرپرست دانشجویان تازهوارد بود. مرا به پانسیون برد تا چم و خم کار را یاد گرفته و ثبتنام کنم.
- تا پیش از این چه ارتباطی با سینما داشتید؟
من از بچگی عاشق سینما بودم. شاید ۱۲ ساله بودم که نمایشنامهای هم نوشتم. در ایران هم که بودم، هفتهای یکبار سینما میرفتیم و تفریحمان ساندویچ و تنقلات اینجوری بود. به لندن هم که رفتم، قصدم این بود که مدرسه سینمایی ثبتنام کنم. اما وقتی که به آنجا رفتم تازه متوجه شدم که لندن مدرسه سینمایی ندارد و نخستین مدرسهای که میشد در آن سینما یاد گرفت، در سال ۱۹۶۲ تأسیس شد، درحالیکه من در سال ۱۹۵۸ آنجا بودم.
- با این حال در لندن چه کار کردید؟
من به مدرسهای رفتم تا هنرپیشگی یاد بگیرم چون همانطور که گفتم مدرسهای که سینماگری و کارگردانی یاد بدهد هنوز تأسیس نشده بود. پدرم هم شرط کرده بود که فقط به اجازه خواندن کارگردانی میگذارد که به لندن بروم. من به سینما میرفتم و تا هر موقع که دلم میخواست میتوانستم فیلم ببینم. در ایران که بودیم، پدرم دیسیپلین خاصی را در خانواده اجرایی میکرد و همه فرزندان تحت یک تربیت نظممدارانه جدی قرار داشتند و باید رأس ساعت مشخص در خانه میبودند. اما حالا میتوانستم هرقدر دلم میخواهد فیلم ببینم و آزادی عمل بیشتری داشتم. یک اتاق در پانسیون هم داشتم که دستشویی و حمام و اجاق برای گرمکردن غذا داشت که در بیرون اتاقها بود و همه بهصورت اشتراکی از آنها استفاده میکردند.
- با مشکل زبان انگلیسی چه میکردید؟
زبان انگلیسی را بلد بودم.
- چطور؟
قبل از رفتن، در کلاسهای زبان دکتر شکوه شرکت میکردم. دکتر آن موقع کلاسهایی درست کرده بود که زبان یاد میداد. دو تا اتاق داشت؛ یک اتاقش کلاس بود و بچهها جمع میشدند و اتاق دیگرش نقش دفتر را داشت. خودش هم در آنجا تدریس میکرد. پدرم خیلی اصرار داشت که هر طور شده بهصورت خوب انگلیسی را یاد بگیرم. خلاصه در این پانسیون بودم و مسئولی که داشتیم، اسم ما را مینوشت و سرپرستی میکرد و بهصورت هفتگی پولی هم به ما میداد برای خرج خودمان؛ بقیه چیزها دیگر پای خودمان بود.
- پس حسابی راضی بودید؟
خیلی خوشحال شده بودم. این سبک زندگی به من اجازه میداد فیلم ببینم؛ هرقدر که دلم میخواهد. بعد از یکسال ونیم پدرم آمد و گفت که قرار ما کارگردانی بود، نه بازیگری. گفتم اینجا که مدرسه سینمایی ندارد. قرارمان این شد که مرا به آمریکا بفرستد؛ به لسآنجلس. آنجا آشنایی داشتیم که در دانشگاه یواسسی داشت درس میخواند و گفته بود که مدرسه سینمایی اینجا حرف ندارد. من هم شال و کلاه کردم که بروم به لسآنجلس و این مدرسه. به نیویورک که رسیدم، چمدانم را زمین گذاشتم و رفتم تا ببینم نرخ بلیت اتوبوس و قطار و هواپیما چقدر است. دیدم که اتوبوس از همه ارزانتر است؛ با ۸۲ دلار میتوانستم به لسآنجلس برسم.
- برایتان سخت نبود؟
من چهار شبانهروز در راه بودم. هرقدر که راه میرفت، تمام نمیشد. ما قرار بود از شرقیترین منطقه به غرب آمریکا برسیم. اتوبوس میرفت و دو ساعت به دوساعت در ایستگاهها توقف میکرد تا اگر کاری داشتیم انجام بدهیم. نزدیک شب که شد، در یکی از ایستگاهها بالش کرایه میدادند؛ ۲۵ سنت. فردا صبح که در ایستگاهی دیگر رفتیم صبحانه بخوریم، وقتی برگشتم دیدم که جمعاش کردهاند. تازه فهمیدم که اجارهای بوده. یادش بهخیر، از روز بعد که میخواستم برای صبحانه بیرون بروم، بالش را هم با خودم میبردم تا ۲۵ سنت اضافه را در ایستگاههای دیگر ندهم.
- کمر درد و بدندرد نگرفتید؟
آن موقع ۱۸-۱۷ ساله بودم و بنیه خوبی داشتم. ضمن اینکه اتوبوس هم دو ساعت به دو ساعت توقف میکرد تا چیزی بخوریم و استراحتی هم بکنیم. بعدش هم رسیدیم به لسآنجلس. نخستین چیزی که توجه مرا جلب کرد، سوزش چشمام بود. به ما گفتند که ناشی از اسماگ است. قطرهای گرفتیم و به چشممان زدیم. در آنجا هم در خانهای بودیم که به ما شام و ناهار میدادند و یک اتاق هم داشتیم. روزها به دانشگاه میرفتم و بعدش به خانه برمیگشتم. در این مدرسه افرادی چون جورج لوکاس هم درس میخواندند. کلاً بحث آموزش در این مدرسه یک جهان دیگری بود برای خودش. نمرهها مهم بودند و باید جواب پس میدادی که چه چیزی یاد گرفتهای. از دیگر نکتههای جالب این بود که اجازه داشتی حتی سر کلاس با استادت هم سر موضوعی بهشدت مخالفت کنی و این جسارت برای من خیلی بدیع و تازه بود. در فرهنگشان بود که خیلی راحت چیزی را حتی در مخالفت با کسی مطرح کنی و نگران نباشی که مثلاً از نمرهات کم کند یا اتفاقی برایت بیفتد. من خیلی زود در دانشگاه کارم را شروع کردم و موقعیت خوبی برایم پیش آمد. آقایی بود به نام سیروس هدایت که در حال فارغالتحصیلی بود. او مسئول سمعیبصری دانشگاه بود. شغلش را به من داد، چون ایرانی دیگری آنجا نبود که قابلیت عهدهداری این شغل را داشته باشد. من این موقعیت را داشتم که ۲۰ ساعت بین کلاسها کار کنم و نصف شهریهام را باید میدادم و علاوه بر آن ماهی ۱۵۰ دلار هم بهخودم پرداخت میکردند که میتوانست کل هزینههای زندگی مرا جبران کند.
- پس خیلی زود در مسیر مورد علاقه و درست خودتان در سینما جا افتادید؟
دوران خوبی در آمریکا داشتم. با معلمانمان دوست بودیم و فیلم کار میکردیم و حتی فیلم کوتاه میساختیم. ضمن اینکه در ۲ سال اول باید همه رشتههای فنی سینما را هم یاد میگرفتیم. بعدش هم که آمدم ایران. ولی چون دیپلم نگرفته، رفته بودم خارج و لیسانس گرفته بودم، میگفتند طبق قانون باید بروی یک سال درس بخوانی تا جبران آن دیپلم هم بشود. البته چون این امر باعث میشد تا سربازیرفتنم کمی به تعویق بیفتد، خوشحال بودم. هرچند در نهایت دوست داشتم که سربازی را بروم و به آمریکا برگردم به عشق سینما.
- تفاوت سینما آموختن شما و جوانان امروز در چه بوده؟
ببینید! آن موقع امکاناتی مثل گوگل و اینترنت و... نبود که بتوانی اطلاعات را کامل بگیری. در نتیجه ناچار بودیم به شیوهای دیگر دنبال دانستنیها و دانش لازم برویم و هر چیزی را هم بهدست میآوردیم، بهشدت حفظ میکردیم. آن موقع کتابها را شاید راحت بهدست نمیآوردیم و به همین دلیل کتابهایی که داشتیم برایمان شبیه گنج بودند. سالها پیش که در دانشگاه هنر درس میدادم، خاطرم هست یکی از شاگردهایم سیدی بود که از قم میآمد. دفعه اول دیر رسید. به او تشر زدم که اگر دفعه بعد دیر کنی راهت نمیدهم؛ برگشت و گفت که مرا اشتباهی برده بودند کرج. بحثم این است که با این شدت و جدیت باید دنبال سینما و هنر و فرهنگ بود و ما هم با همین جدیت دنبالش بودیم.
- و فکر میکنید اشکال بیشتر جوانان سینماگر امروز ما در چیست؟
ببینید! من کارم را میکنم و شما هم کارتان را میکنید و بقیه هم کارشان را میکنند. شاید کسی هم پیدا بشود از کار من و شما خوشش نیاید. جوانان امروز سینمای ما، این را درک نکردهاند و کلی از وقتشان به جوابدادن میگذرد که مثلاً چرا فلانی گفت بازیات یا فیلمات چنین است. باید درک کنند که شاید کسانی باشند که کارشان را دوست نداشته باشند و بهتر است فقط به کارشان بپردازند و کارشان را بکنند.