زورم میرسید، اما هی نوشابه از دستم در میرفت. مردی که جلوی یخچال ایستاده بود، کمکم کرد. عینکی بود و صدایش پر از قوت قلب: «کمک میخوای پهلوان؟» برعکس بابا بود که با نگاهش مخم را سوراخ میکرد.
بابا بهش گفت: «لطفاً بشینین تا بیایم سفارش بگیریم.» مرد رفت روی دورترین تخت به ما و نزدیکترین تخت به دریا نشست. بالأخره درِ نوشابه را باز کردم و دادم دست بابا. گذاشتش توی سینی و سینی را داد دستم. گفت: «ببر شمارهی سه. مال اونهاست.»
انبردست را گذاشتم توی جیبم و گفتم: «چشم.»
گفت: «ببین تخت یک چی میخوان. امشب عجب شبی شده!»
گفتم باشه و سینی تخت شمارهی سه را بردم و بهشان دادم. شامشان را خورده بودند و داشتند چای مینوشیدند. نوشابهها را گرفتند و حتی تشکر هم نکردند. رفتم سراغ تخت یک. همان مرد نشسته بود، کنار زنی که معلوم بود زنش است. داشتند به ساحل نیمهتاریک و دریا نگاه میکردند. مرد داشت میگفت: «کفهای دریا رو ببین. شبیه دندونهای صدفی میمونن. انگار دریا داره آواز میخونه.»
زن داشت میگفت: «دریا، هم شبش قشنگه و هم روزش.»
حواسشان به من نبود. مرد گفت: «کاشکی این نعرهی خواننده و آهنگش نبود... اینجوری صدای دریا رو بهتر میشنیدیم.»
زن گفت: «آره والله. عجب صدایی هم داره!»
سرفهای کردم و آنها برگشتند و نگاهم کردند. مرد گفت: «بالأخره باز شد؟»
گفتم: «چی؟»
گفت: «درِ نوشابه دیگه؟»
گفتم: «بله. چندتا دربازکن داشتیم، همهاش گم شده.»
گردن زن خم شد. یکوری نگاهم کرد و گفت: «تو اینوقت شب خوابت نمیآد؟»
گفتم: «خواب؟ نه خانم. من تازه اومدم سرکار. تا صبح هم هستم.»
مرد گفت: «تا صبح؟ خیلی زیاده. یعنی تا صبح کار میکنی؟»
زن گفت: «لابد مجبوره.»
مرد گفت: «چهقدر حقوق میگیری؟»
گفتم: «ماهی ۶۰۰هزار تومان.»
زن گفت: «کم نیست؟»
گفتم: «نه. غریبه که نیستم. برای بابام کار میکنم.»
نمیدانستند برای بابا کار میکنم. به هم نگاه کردند و گفتند: «چه فرقی میکنه؟ خب با پولت چیکار میکنی؟»
گفتم: «واسهی مدرسهام، کیف و کفش و لباس میخرم.»
زدند زیر خنده و سر تکان دادند. به زرنگی بابا آفرین میگفتند.
زن گفت: «کتاب هم میخونی؟»
گفتم: «کتاب؟»
مرد گفت: «کتاب داستان... کتاب غیردرسی.»
یاد تنها کتابی افتادم که داشتم؛ داستان زندگی مردی تنها که با اسبش زندگی میکرد. بعدش یک گنج پیدا و با دختر پادشاه عروسی میکند.
مرد گفت: «نویسندهاش کیه؟»
هر چه فکر کردم یادم نیامد. حتی قیافهاش را از روی عکسش یادم بود که پشت جلد چاپ کرده بودند، ولی اسمش... راستش به اسم نویسنده فکر نکرده بودم؛ حتی اسم کتاب. داستانش برایم مهم بود.
مرد گفت: «عیبی نداره. داستان مهمه، نه نویسنده.»
زن گفت: «میدونستی این آقا...» مرد با نگاهش زن را ساکت کرد. زن حرفش را خورد وپیچاند: «دوست داری کتاب بخونی؟ اگه دوست داری، بهت کتاب هدیه بدیم.»
خندیدم و خوشم آمد. مشتریهای دیگر انعام میدادند و اینها میخواستند برایم کتاب بخرند. گفتم:«دوست که دارم، ولی اینجا کتابفروشی نیست.»
بابا صدایم کرد. سرم برگشت طرف سالن. میان نورهای رنگی چراغها، صورتش را دیدم که سبز و سرخ میشد. شاید میخواست دعوایم کند. پابهپا شدم و گفتم: «چی میخورین براتون بیارم؟»
گفتند: «بهترین غذاتون چیه؟»
گفتم: «کوبیده، جوجه، برگ، مرغ، دیزی... تازه، پیتزا هم داریم.»
زن گفت: «نه. اینهایی که گفتی خوراک ما نیست.»
مرد عینکش را در آورد و با دستمالی تمیز کرد و گفت: «غذایی که توش گوشتموشت نباشه دارین؟»
با خنده گفتم: «غذایی که توش گوشتموشت نباشه که غذا نیست.»
زن گفت: «پس چیه؟»
مرد گفت: «مزا... شایدم عزا... شایدم خزا... شایدم کذا...»
زن به او گفت: «شوخی نکن.» و به من گفت: «اصلاً بیخیال این حرفها. بگو ببینم، نون و پنیر و سبزی دارین؟»
گفتم: «اینکه صبحونهست!»
گفتند: «خب، ما همیشه با صبحونه شکممون رو سیر میکنیم.» یادم افتاد به حرف چند روز پیش بابا که گفته بود بعضیها اصلاً گوشت نمیخورند. گفتم: «شما از قبیلهی گوشتنخورها هستین؟»
زدند زیر خنده. فکر میکنم بامزه گفته بودم شما از قبیلهی گوشتنخوارها هستید؟ انگار گفته باشم شما از قبیلهی آدمخوارها هستید؟
چند نفر آمدند و نشستند روی تخت شمارهی پنج؛ خانوادهای چهار نفره. زن، شوهر و دوتا دخترشان. بابا دوباره صدایم کرد. وای... وای... عصبانی بود.
گفتم: «راستی! آشدوغ هم داریم. خیلی خوشمزهست. گوشتموشت هم نداره. میخورین؟»
ابروهای زن در هم پیچ خورد. «آش دوغ؟!»
باید خیالش را راحت میکردم. گفتم: «خیلی هم بهداشتیه. تمیزتر از کوبیده و جوجه.»
مامان زن تمیزی بود. همیشه به خواهرم میگفت باید با وجدان کار کرد. فرض کن برای خودمان است. قرار شد دوتا کاسه آشدوغ برایشان ببرم. آشها را گذاشتم توی سینی. دوتا نان هم کنارش. دوتا پیاز تازهی پوستکنده و نمک و فلفل هم تکمیلش کرد. گفتم: «چیز دیگهای لازم ندارین؟»
زن گفت: «چرا یه چیزی میخوایم که گفتنش سخته.» و زل زد توی چشمهای شوهرش که ساکت بود.
نگاهشان کردم. چشمهایم بین زن و مرد دودو میزد. بابا تعهد داده بود که اینجا فقط غذا باشه و در فضای باز فقط قلیان.
مرد، کتابی از کیفش در آورد و گفت: «بیا این هدیهی من به شماست. امیدوارم خوشت بیاد.»
من هنوز دنبال جواب بودم که زن یک اسکناس ۱۰هزار تومانی گذاشت لای کتاب و گفت: «میشه اون رو خفه کنی؟»
گفتم: «کی رو خفه کنم؟»
اشاره کرد به بلندگوهای بزرگی که میلرزیدند و آهنگ شادی پخش میکردند. منظورش را گرفتم. گفتم: «موسیقی سنتی دوست دارین، درسته؟»
زن گفت: «آره، ولی حالا نه.»
مرد گفت: «حیفِ صدای دریا نیست که زیر این صدای نکره خفه بشه؟»
منظورش را گرفتم. کتاب را برداشتم و پول را برگرداندم. ولی اصرار کردند که هردو را بردارم. پشت کتاب عکس مرد بود. با عینک و سبیل پرپشت. تا حالا نویسندهای را از نزدیک ندیده بودم. اصلاً نویسنده ندیده بودم.
بابا صدایم میزد. تخت شمارهی دو خالی شد. تهماندههایشان را جمع کردم و رفتم داخل. جادهی ساحلی، شلوغ بود و گاهی ماشینی میپیچید توی پارکینگی که پشت رستوران ما بود. آنطرفتر توی محوطهی کنار ساحل، عدهی زیادی کنار ماشینها و چادرهای سفریشان خوابیده بودند.
بابا داشت کبابکوبیدهی فردا را چنگ میزد. بعد باید مشت میکرد و به سیخ میکشید. گفت: «امشب سربههوا شدی.»
هیچی نگفتم. گفت: «دل به کار بده. با مشتریها رفیق نشو. فهمیدی؟»
گفتم: «باشه.»
یواش رفتم کنار دستگاه پخش سیدی. یکی از سیمهای باند بیرون را کشیدم و بعد آن یکی دیگر را. بابا نگاهم کرد: «چی شد؟»
خواستم بگویم دستم خورد و قطع شد. نگفتم. رفتم نشستم لبهی تخت شمارهی سه که نزدیک در بود. گوش راستم به دریا بود و گوش چپ به چلپچلپ صدای دستهای فرز بابا. تکرار کرد: «چی شد؟»
گفتم: «یهکم صدای دریا رو بشنویم هم بد نیست ها!»
اخم کرد: «صدای دریا؟»
طوری گفت صدای دریا که انگار تا حالاهیچوقت صدای دریا نشنیده بود.
تکیه دادم به پشتی و خیره شدم به سیاهیها. به موجهایی که مثل صدف سفید بود و از دهان دریا میآمد. اولینبار بود که صدای دریا را میشنیدم.
تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۹:۱۲
فرهاد حسنزاده: ساعت ۱۲ شب بود و هنوز کافه مشتری داشت. خسته از غرغرهای بابا که میگفت چرا دربازکن را گم کردی، داشتم با انبردست درِ نوشابه را باز میکردم.