تابستان داغ اهالی جنوب: یادم نمی‌آید آخرین باری که به شما نامه نوشتم، کی بود. امیدوارم شما مرا ببخشید، چون اگر نبخشید محکوم به این هستم که توی آن دنیا بروم جهنم.

   نمی‌توانید تصورش را بکنید که اینجا چه جهنمی شده. اصلاً نمی‌خواهم به این مسئله فکر کنید، به وقتی که ساعت یک تا سه بعد از ظهر برق قطع می‌شود و شما باید چند لیتر آب بخورید که از گرما بخار نشوید و سلول‌هایتان به هم نچسبد، اما آن موقع آبی هم توی لوله‌ها وجود ندارد، چون آب هم هر روز قطع می‌شود.

   دوست ندارم تجربه کنید وقتی برق قطع می‌شود، به دنبالش چه سکوتی می‌آید. طوری که می‌توانی صدای نشت آب را از پوستت بشنوی.

   این است تابستان گرم و دلچسب اهالی جنوب؛ جنوبی که عظمت عسلویه‌اش شما را جادو می‌کند.

تصویرگری از زینب رحیمی شکوه، خبرنگار جوان، تهران

   خلیج فارسش چنان آرامشی به شما می‌دهد که گویی زندگی‌تان چیزی جز لغزش یک موج روی موج دیگر نیست.

   نخلستان‌هایش تمام شیرینی دنیا را به شما هدیه می‌دهد و تلخی‌اش برای کسانی است که نگهبان این قطعه از زمین‌اند که آفتاب کمی بیشتر به آن می‌تابد، تا وقتی آفتاب سیاهی دلشان را پاک کرد و نقش خود را بر صورتشان گذاشت، عین خیالشان نباشد. آنها هم حقی دارند نسبت به گاز‌هایی که لوله‌هایش از کنارشان عبور می‌کند تا برسد به کسانی که شاید ندانند چنین مردمانی هم وجود دارند.

   لطفاً شما مرا ببخشید. من به خاطر همه چیز از شما ممنونم. به خاطر همه چیز و برای وجود عزیزی که به من هم فرصت اعلام موجودیت می‌دهد. حتی به اندازه گفتن این که: همین که می‌خواستم نامه‌ام را شروع کنم، برق رفت...

   الهام راسخی از برازجان

   مسابقه: خیلی وقته که می‌خوام باهات حرف بزنم، اما همیشه پا برهنه می‌پری وسط حرفم. از اول همین جوری بودی. این‌رو من نمی‌گم، همه می‌گن. حالا چرا ناراحت می شی؟ یه حرفی زدم. مامانم در باره تو خیلی چیزها می‌گه. اون می‌گه تو دختر درس خونی هستی. نمره‌هات عالیه. همیشه تو کارهای خونه کمکش می‌کنی ؛ خلاصه خیلی چیزها ولی... مامانم آرزو داره چنین دختری داشته باشه. حالا این که هیچی. بابام خیلی دوستت داره. اون می‌گه تو یکی از سریع‌ترین سیستم‌های پیچیده رو در مغزت جا دادی. یعنی چی؟ یعنی اینکه در عرض کمتر از 30 ثانیه جیب بابا رو خالی می‌کنی!

   از معلم‌هام و ناظم که دیگه نگو و نپرس! تو واقعاً رکورد رفت و آمد به دفتر معاونت و رکورد سریع‌ترین روش تقلب رو به خودت اختصاص دادی. حالا از همه اینا گذشته همین آینه‌ای که توش نشستی، یک ساعته دارم باهات حرف می‌زنم و تو داری بر و بر منو نگاه می‌کنی. فقط یه سؤال، با این‌که من اینقدر دختر خوبی‌ام و همه ازم تعریف می‌کنن، چرا همه این‌قدر با تعجب نگام می‌کنن؟

پریا پورزند، خبرنگار افتخاری از تهران

   مهمانی:   یک‌سال بزرگ‌تر از همه سال‌های عمرمان، یک‌سال بهتر و زیباتر.

   دوباره بوی زولبیا و بامیه، چیدن خرماهای سیاه توی بشقاب، گرسنگی همراه با قشنگ‌ترین حس دنیا، حس مهمان‌شدن، حس بزرگ‌تر و عزیزترشدن پیش پروردگار.چقدر نعمت و خوبی، چقدر خوش به حالی به‌خاطر یک‌بار دیگر پای سفره او نشستن.
چه حس زیبایی‌است. خدا کند مثل هر سال زود تمام نشود و از دست نرود.

سیده‌فاطمه عدنانی ،خبرنگار افتخاری از تهران

   عصر  تابستانی:  مادر بزرگم با انگشتان زبر و پینه‌بسته‌اش دانه‌های تسبیح را لمس می‌کند و زیر لب ذکر می‌گوید. عصر دل‌انگیزی است. مادرم چای را در استکان‌های کمرباریک می‌ریزد. قاصدک روی دفترم می‌نشیند. هر وقت مادربزرگ صلوات می‌فرستد، حس می‌کنم عطر نفسش شامه‌ام را نوازش می‌کند. عطر نفس مادربزرگ سبز است و بوی آدامس نعنایی می‌دهد.  من در این عصر دل‌انگیز تابستانی، در حالی که نگاهم روی قاب خاتم پدربزرگ خیره مانده، به قاصدکی فکر می‌کنم که در این هوای سبز می‌خواهد شعرهایم را بخواند!   

مه‌جبین شیراوندی، خبرنگار افتخاری از اسلام‌شهر  

   آماده برای فردا:  کم‌کم هوا تاریک می‌شود. انگار آسمان چادر مشکی  ستاره‌دارش را بر سرکرده. چراغ خانه‌ها یکی‌یکی روشن می‌شود. بوی شام فضای خانه را پرکرده‌، درس و مشق بچه‌ها تمام شده، حتی برنامه فردا را هم آماده کرده‌اند!

   فکر می‌کنم تمام ماشین‌هایی که در خیابانند، مال پدرانی است که به خانه برمی‌گردند. بازار سلام و روبوسی و «خسته نباشید» گرم است! چه شیرین است دور هم نشستن و شام خوردن. چقدر به یاد ماندنی است گفتن و خندیدن با آنها که دوستشان داری.
فقط مسواک و نخ دندان مانده و شب به خیر. خدایا هر شب را برای ما پرخاطره کن، ما آماده بودن در فرداییم.

   مهکامه ملاح زاده، خبرنگار افتخاری از تهران