خیلی راحت در باره او تصمیم بگیرید و به نتیجه قطعی هم برسید. این دقیقا همان چیزی است که توی کتاب «با کفشهای دیگران راه برو» میخواهد بگوید. البته نه از آن نتیجههای اخلاقی آبکی که ته کتاب میچسبانند. این کتاب اشارهای دارد به زندگی دختری سرخپوست، که مادرش را از دست داده و در طول سفر موفق میشود تا حقایق را آنطور که هست باور کند، نه آنطور که میخواهد.
اسم کتاب شاید خودش خیلی حرف برای گفتن داشته باشد. اینکه برای شناخت دیگران باید به موارد دیگری توجه کرد و آنها را شناخت.
قضاوت کردن اصلاً کار راحتی نیست، خصوصا اگر از روی ویژگیهای ظاهری باشد و فکر کنید که حقیقت آن چیزی است که میبینید؛ آن وقت است که ممکن است باورهای شما گولتان بزند. به قول سهراب سپهری «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.» و اینجور دیگر دیدن، شاید خیلی وقتها راحت هم نباشد.
«سال»، دختر 13 ساله این رمان، برای یافتن مادرش عازم سفر میشود. پدرش معتقد است که سال به یک نی شکسته تکیه کرده و بالاخره روزی خواهد افتاد و صورتش از لجن باتلاق کثیف خواهد شد.
او در طول سفر داستان «فیبی وینترباتوم» را تعریف میکند؛ دختری که مادرش بهطور ناگهانی ناپدید شده و پیغامهای اسرار آمیزی دریافت میکند.
پیغامهایی از این دست: تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن.
هر کسی دستور کار خودش را دارد.
انسان نمیتواند از پرواز پرندههای اندوه بالای سرش جلوگیری کند، اما میتواند جلوی آنها را بگیرد تا در موهایش آشیانه نکنند.
اما در پشت داستان فیبی، داستان سال و جریان سفر بدون بازگشت مادرش وجود دارد. او کمتر از یک هفته فرصت دارد تا خودش را به مادرش برساند. سال مطمئن است که بر خلاف مخالفت پدرش، این سفر تنها شانس او برای بازگشت به موقعیت گذشته است.