اصلاً این چه عادت مسخرهای است که دارد؟ بارها به جواب این سؤال فکر کرد؛ دربارهی اینکه دست خودش نبود. خودش هم میدانست توجیه قابلقبولی نبود.
* * *
همه دور هم نشسته بودند. آرام و ساکت به سمتشان قدم برداشت. مثل همیشه داشتند از زمین و آسمان حرف میزدند.
- میشه یه چیزی بگم؟
آنقدر آرام گفته بود که بحث از سر گرفته شد و توجهی به حرفش نشد.
- یه لحظه گوش کنین!
اینبار به خیال خودش رو به همه، اما خیره به چشمان مامان، این را گفت. وقتی مامان چشم از بابا و خواهر کوچک برداشت و به دختر بزرگش نگاه کرد، بقیه هم ساکت شدند.
- خب راستش... هیچکس توی این خونه با من همکاری نمیکنه.
جملهی اول تمام نشده، بغض گلویش را گرفت و دیری نرسید که راهی چشمانش شد. بقیه ته دلشان گفتند: «بازم گریه و زاریهاش شروع شد!»
- من دارم یه کار بزرگ میکنم... کاری که تنهایی نمیشه انجامش داد...
درحالیکه بینیاش را بالا میکشید، مثلاً میانداخت گردن سرماخوردگیاش و سعی میکرد جلوی اشکهایش را بگیرد.
- میخوام بگم به همکاریتون احتیاج دارم.
کمی بعد دیگر مقاومت فایدهای نداشت. گلولهگلوله اشک میریخت، صدایش بالاتر و بالاتر میرفت و یک صحبت ساده را به سمت جنگ و دعوا سوق میداد.
- یعنی همهی ما بریم بمیریم، چون تو میخوای فلان و بهمان کنی؟
از قبل انتظار شنیدن چنین چیزی را میکشید. اشکهایش را پاک میکرد.
- من کی این حرف رو زدم؟
* * *
و تا آخرش را خودتان بروید. همیشه همین بود. تا میخواست حرف مهمی بزند، بغض امانش نمیداد. بقیه هم دیگر به حرفهایش اهمیت نمیدادند. میدانست مشکل از طرز بیان خود اوست، اما نمیدانست چگونه برطرفش کند. شما میدانید؟
عکس و متن:
فاطمه موسوی از کرج
تاریخ انتشار: ۴ شهریور ۱۴۰۰ - ۱۰:۵۳
چندینبار چیزهایی را که میخواست بگوید از بر گفته بود. مطمئن بود اینبار دیگر، مثل دفعههای قبلی، اتفاقی نمیافتد؛ اما باز هم ته دلش شور میزد.