ذهنم هزارجا رفت. اینروزها که مدام خبرهای بد میشنویم و خیلیها را از دست دادهایم؛ مادربزرگ عزیزم، پسردایی بزرگم، عموی مادرم و...، خیلی از خانوادهها عزادار هستند. بنابراین صدای گریهیآدمهای کوچه در صبحِ به آن زودی، دلم را آشوب کرد. کنار پنجره نشستم و فکر کردم این آدمهای غمگین چهکسی را از دست دادهاند و این هیولا این دیو کثیف، این کرونا، کدام قوم و خویششان را گرفته که صبح زود آنچنان سخت گریه میکنند. شهریورماه است و هوا خنکیِ خوبی در آنوقتِ صبح داشت...
شاید آمده بودند تا به بهشتزهراس بروند. عجب روزی برایشان خواهد بود. یاد مرگ مادربزرگ افتادم. آنروز گرم و آفتابی و سخت در گورستان. حال خوشی نداشتیم. هیچ صدایی را نمیشنیدم. یادم میافتاد چهقدر در خانهی مادربزرگ به من خوش گذشته است. او برایم چه غذاهای خوشمزهای میپخت. وقتی مامان سر کار بود، او مرا به کلاس ورزش و زبان میبرد. وقتی از مدرسه میآمدم بیرون، او را میدیدم که نان تازه به دست، آمده دنبال من که به خانه برویم. برایم کتلت و کوکوهای خوشمزه درست میکرد. آشرشته و آشدوغ. برایم یک کیف بافتنی زیبا بافته بود که هنوز هم دارمش. گاهی با من تمرین یکقُل دوقُل هم میکرد... برایم چند سنگ گرد و خوشتراش پیدا کرده بود و میگفت: «باید بچهها، بازیهای قدیمی را یاد بگیرند و اینهمه سرشان در گوشی و تبلت نباشد.» اما حالا نیست. آن حجم مهربان کودکیهایم و روزهای نوجوانیام نیست... اشک از گوشهی چشمم سرازیر شد و به آن آدمها بیرون خیره شدم که روز غمگینی را سپری میکنند.
صداهاشان بلندتر شد و من پرده را کنار زدم. دلم آشوب شد....
ناگهان دیدم یکی از آنها از شدت هیجان زمین افتاد... دو نفر دیگر بلندش کردند. دلشورهی بدی پیدا کردم. اما نه، دقت که کردم صدای هقهق نبود... قهقهه بود! داشتند سر موضوعی میخندیدند و آن یکی از خنده غش کرده بود. لبخند محوی به لبم نشست. نفس راحتی کشیدم؛ به رختخواب بازگشتم برای بقیهی خواب...
تاریخ انتشار: ۱۱ شهریور ۱۴۰۰ - ۰۹:۲۱
فریبا خانی: صبح با صدای هقهق گریه از خواب بیدار شدم. پنجرهی اتاق من رو به خیابان است. دیدم چند جوان، شانه به شانهی هم مشکیپوش، کنار یک ماشین سفید رنگ ایستادهاند، سر در گریبان.