- حقته! تا تو باشی عقربههای بالایت را نشانم ندهی!
رفتم پیادهروی روزانهی قرنطینگی؛ یعنی مسافت بین اتاق تا آشپزخانه. در یخچال را باز کردم و شکلات صبحانه را دیدم که چشمک میزد؛ برش داشتم. از آشپزخانه آمدم بیرون و جلوی تلویزیون نشستم. یک نگاهم به شکمم بود و یک نگاهم به شکلات. آخر طاقت نیاوردم و بیخیال شکمم شدم.
- الهی فدایت شوم من!
و قاشق پر از شکلات را در دهانم گذاشتم.
داداشم از اتاقش آمد بیرون. روی مبل لم داد و زیر لب گفت: «قرنطینه بهش فشار آورده، با شکلاتها حرف میزند!» مشتم را نشانش دادم و گفتم: «زکی!» خندید و گفت: «دیوانه!»
کوسن را برداشتم و پرت کردم طرفش. درست خورد وسط پیشانیاش. آن را برداشت و به در اتاقش که رسید کوسن را پرت کرد طرفم. مستقیم خورد وسط کلهام. از دور گفت: «دخترهی کاراتهباز زنجیری!» و در اتاقش را محکم به هم کوبید. حالش را نداشتم از جایم بلند شوم، یعنی شکلات نمیگذاشت، وگرنه خودش میدانست که حسابش را میرسم. همینطور که میخوردم کانال را عوض میکردم که با دیدن باباسفنجی جیغ کشیدم. داداشم از توی اتاقش گفت: «مرض...»
من عاشق باب اسفنجیام؛ مخصوصاً پاتریک که الآن دقیقاً شبیهاش شدهام. داشتم نگاه میکردم که شبکه قطع شد. اَه! کنترل را پرت کردم و رفتم توی اتاقم و در را محکم زدم بههم. مامان پشت سرم آمد توی اتاق و گفت: «چه خبرت است؟!» گفتم: «هیچی.» مامان چیزی زیر لب گفت و محکمتر از من در اتاق را بست. به مودم نگاه کردم. روشن بود. گوشیام را نگاه کردم، اینترنت وصل نبود. زیر لب غر زدم: «این هم که قطع است. پس چی شد این ۱۰۰ گیگ اینترنت رایگان خانگی دوران قرنطینگی؟» تختهشاسی طراحیام گوشهی میز بهم چشمک زد. گفتم: «اصلاً بهتر! اینترنت میخواهم چهکار؟»
درِ اتاقم باز شد و داداش با عصبانیت وارد اتاقم شد. یکلحظه جا خوردم و اشتباهی دستم خط خورد. مستقیم آمد طرفم و به مودم نگاه کرد. از اتاق بیرون رفت و در را محکم زد به هم. با کلی زحمت، خط اشتباه را از روی طرح سیاهقلم پاک کردم. غرق در طراحی بودم که مامان با شتاب در اتاق را باز کرد، نگاهی نگران به من و اتاق کرد و گفت: «صد دفعه گفتم درِ اتاقت را نبند. بگذار اکسیژن وارد اتاقت شود، بتوانی نفس بکشی.» و محکم در اتاق را بست. زیرلب گفتم: «خودت میگویی باز بگذار، بعد در را میبندی؟! نکند زده به سرمان؟»
مامان از پشت در گفت: «ساکت!» با صدایی که خودم هم به زحمت میشنیدم، گفتم: «خدایا... چهطوری شنید؟»
- من همهجا گوش دارم.
غرق در دریای سیاهقلمم بودم که در اتاقم با شدت بیشتری باز شد. از جا پریدم. بابا در چارچوب در بود. کلافه گفتم: «بله؟»
- داری چی کار میکنی؟
تختهشاسی را روبهرویش گرفتم.
- مشقهایت را نوشتی که داری خودت و این کاغذها را سیاه میکنی؟ پاشو بیا بیرون ازت ریاضی بپرسم.
و بدون اینکه چیزی بگویم محکم در را پشت سرش بست. داشتم روانی میشدم. به در بسته نگاه کردم و گفتم: «پسر کنکوریات درس نمیخواند، من بخوانم؟!»
صدای بابا از پشت در آمد: «ساکت! زود بیا.» بابا هم از پشت در چشم و گوش داشت! چه تابستانی شد، امسال! اگر کرونا نبود الآن یا مهمانی بودیم یا سفر و اینقدر روی مخ هم رژه نمیرفتیم. نفس عمیقی کشیدم و به طراحیام نگاه کردم.
وای! این خط سیاه سروکلهاش از کجا پیدا شد؟! زحمتم هدر رفت. نقاشیام شبیه تابلوی ورودممنوع شده بود. مداد طراحیام را پرت کردم، در اتاق را باز کردم به آن خیره شدم؛ به کاغذی که رویش نوشته بودم «ورودممنوع! لطفاً با هماهنگی وارد شوید!»
نگینسادات میرخلف، ۱۷ساله از اصفهان
تاریخ انتشار: ۱۱ شهریور ۱۴۰۰ - ۰۹:۴۸
روی ترازو ایستادم. نگاهی به شکمم کردم و نگاهی به صفحهی ترازو. کلهام سوت کشید. زیر لب گفتم: «وای! این از کجا پیدایش شد؟!» آخر کی یکماهه ۲۰ کیلو چاق میشود؟ منِ ۳۵ کیلویی، شده بودم ۵۵ کیلو! از روی ترازو آمدم پایین و آن را با پایم هل دادم زیر تخت. جیغ ترازو درآمد! زیر تخت را نگاه کردم. ترازو خورده بود به شوفاژ و لبهاش پریده بود.