صدا در فضا میپیچد و پژواک آن به سوی خودم برمیگردد: «نیست، نیست، نیست.» انگار که درها جواب سؤالم را داده باشند!
شهر خالی است. خانهها خالی است. روی آسفالت داغ خیابان مینشینم و سرم را به دیوار آجری تکیه میدهم. اینجا حتی آسمان هم گرفتار خساست است. یکتکه ابر در آن نیست تا لَختی سایه به عابران خسته هدیه دهد، به مسافرانی که پس از ساعتها تلاش و دویدن، به گشودن یک در نیازمندند. وقت آسودن نیست. از خورشید چنین شهری هیچ بعید نیست که زودتر از همیشه غروب کند. پس باید بلند شوم و هرچه سریعتر به دنبال درِ اصلی بگردم. درِ اصلی چه شکلی بود؟ تصویر دور و مبهمی از آن یادم است: یک در، وسط تاریکی.
از شهر دل میکَنم. بار و بنهام را برمیدارم و راه خروج را پیش میگیرم. اما به کجا؟ برای دقایقی بیهدف راه میروم و فکر میکنم. دور خودم چرخ میزنم و دنبال نشانه میگردم. از اینهمه گشتن و جستوجوکردن فقط یک ردپا مییابم. ردپا یعنی کسی پیش از من اینجا بوده، کسی پیش از من این مسیر را پیموده. اما آیا او هم مثل من به دنبال درِ اصلی میگشت؟
وقت زیادی ندارم که بخواهم آن را با تردید تلف کنم. باید از اندک روشنایی باقیماندهی روز بهره بگیرم و ردپا را دنبال کنم. آدم گاهی فقط با دنبالکردن یک جای پا به مقصد میرسد.
هنوز چند قدمی بیشتر نرفتهام که توجهام جلب میشود به شباهت میان جای پاها و پای خودم. یعنی این ردپا از اول هم مال فرد دیگری نبوده است؟ اگر اینها جای پای من است پس یعنی من پیش از این هم اینجا بودهام! اما کِی؟
خورشید بیش از این برایم صبر نمیکند. از خط افق پایین میرود و با رفتنش چراغ زمین را خاموش میکند. دیگر نوری نیست تا ادامهی مسیر را ببینم. به خودم دلداری میدهم و میگویم اگر قبلاً این جاده را طی کردهام پس اکنون هم میتوانم به ندای درونم اتکا کنم و راه بیفتم. با ترس و دلهره، در تاریکی مطلق راه میروم. انگار هرچه بیشتر میروم بیشتر نمیرسم! پاهایم درد میکنند و کفشهایم خستهاند. خودم را سرزنش میکنم که بیراهنما و بلدِ راه به تاریکی زدهام.
خستگی، رنج و مشقت مسیر را بیشتر به یاد آدم میآورد. خستگی آدم را یاد زمینخوردنها میاندازد. یاد وقتهایی که دنبال مرهمی برای زخمهایش میگشت، درخواست کمک میکرد و یار و یاوری میخواست. خستگی، آدم را به ادامهندادن وادار میکند. من هم از فرط خستگی متوقف میشوم. روی زمین مینشینم.
بیاختیار به گریه میافتم. اشک میریزم و از پشت الماس اشکهایم، ناگهان نوری ضعیف و تار میبینم. دری پیش روی من است. دری که دور تا دورش را تاریکی پوشانده است. آن سوی در نور است. نور از روزنههای اطراف چهارچوب پیداست و چشم هرگمشدهای را به سوی خودش میخواند.
انگار که نور به صدایی آمیخته باشد، صدایی خارج از محدودهی شنوایی انسان. چیزی شنیده نمیشود اما مرا مجذوب خود میکند.
برمیخیزم. برای لحظهای کوتاه، چشمهایم را میبندم. حتی از پشت پلکهایم هم میتوانم تصویرِ در را ببینم. آرام و آهسته پیش میروم و با دستهایم، هر دو لنگهی در را به داخل هُل میدهم.
صدای بادزنگها در فضا میپیچد و ناگهان نور شبیه سطلی پر از آب به سر تا پایم میریزد. از نور خیس میشوم، آغشته به روشنایی. چه هجوم نرم و لطیفی! من به گشایش رسیدهام.
إِلهِی، قَرَعْتُ بَابَ رَحْمَتِکَ بِیَدِ رَجَائِی
خدایا من درِ رحمتت را به دست امیدم کوبیدم
بخشی از دعای صباح امیرالمؤمنینع