تاریخ انتشار: ۲۵ شهریور ۱۴۰۰ - ۰۹:۰۸

دور تابلوها، روزنامه پیچیدم و آرام در جعبه گذاشتمشان. مواظب بودم ضربه‌ نخورند. نشانی را روی جعبه چسباندم و راهی پست‌خانه شدم. نیم‌ساعتی در خیابان منتظر تاکسی بودم که آخر یک تاکسی با سه سرنشین سوارم کرد. بسته را در بغلم جا دادم و کنار مسافرها نشستم.

با هرتکان ماشین و در دست‌اندازها دل من هم تکان می‌خورد. راننده شیشه‌های ماشین را پایین کشیده بود. باران می‌بارید و زمین را تر کرده بود. بوی خاک باران‌خورده در ماشین پیچ‌وتاب می‌خورد. نفس عمیقی کشیدم. هوا آن‌قدر شاعرانه بود که هرکسی را سر ذوق می‌آورد.
دم پست‌خانه پیاده شدم. تابلوی زرد پست خیس شده بود و  باران که به تابلو می‌خورد تق‌وتوق صدا می‌داد. وارد شدم و به آقایی که دم در، پشت میز، نشسته بود گفتم: «ببخشید، این شکستنیه.» مرد قیافه‌ای خالی از احساس داشت. چند ثانیه که جوابم را نداد شک کردم که حرف بدی زدم؟
آرام‌تر گفتم: «ببخشید، این بسته شکستنیه. لطفاً مواظبش باشین.» مرد بسته را گرفت و گفت: «باز هم تابلو؟» لبخند زدم، قبض را گرفتم و از در بیرون رفتم. کسی صدا  زد: «خانم امیدی؟»
- بله. خودم هستم.
- یه لحظه تشریف داشته باشین.
بعد از دو دقیقه، مردی با دو پاکت به سمتم می‌آمد.
- ببخشید. این نامه‌ها مال شماست. یک هفته است اومده. چندبار اومدیم درِ خونه‌تون، نبودین. بفرمایید. خدمت شما.
اما نامه‌ها را نداد. دستش را کشید و گفت: «فقط فرستنده‌ی نامه مشخص نیست.» نامه را گرفتم، تشکر کردم و از پست‌خانه بیرون آمدم. باران قطره‌قطره روی نامه می‌ریخت. شالم را رویش نگه داشتم تا خیس نشود. چتر قرمزم را  در خانه جا گذاشته بودم. زیر سایبان مغازه‌ها در پیاده‌رو رفتم. در راه، بی‌صبرانه یکی از پاکت‌ها را باز کردم و کاغذ را بیرون کشیدم.

فرگل عزیزم، دیروز به یادت بودم. کاش راه‌مان آن‌قدر دور نبود که سالی یک‌بار هم را ببینیم. دلم برای بوی عطرت تنگ شده؛ «لِمون وِربِنا». هنوز آن عطر را داری؟ دفعه‌ی آخری که به خانه‌تان آمده بودم چند قطره باقی مانده بود. جایت کنار ما خالی است. دختر بهار، درختان نارنج شکوفه کرده‌اند و باغ زیبا شده‌. گل‌های کاغذی هم به پنجره‌ی اتاق طبقه‌ی دوم رسیده‌اند و پیچک‌های تمشک دور میله‌های پنجره پیچ‌وتاب خورده‌اند و پنجره‌ی تمشک وحشی ساخته‌اند. کاش بودی تا از پشت این حصار باغ را تماشا کنیم.
به امید دیدار
بالأخره خودت می ‌فهمی کی هستم

و  نامه‌ی دوم...
فرگل‌جانم، دلم برایت یک‌ذره شده است. نامه‌ای از طرف تو به دستم نرسیده. حتماً کم‌کاری پست‌خانه است. مطمئنم تا حالا چندین‌بار به پست‌خانه رفته‌ای.
چه‌قدر خوشحالم که برای خودت  کار و باری  داری. یکی از آن تابلوهای زیبا را برای ما بفرست. راستی دیروز یک شیشه عطر «لمون وربنا» خریدم تا هروقت دیدمت به تو هدیه بدم.
مراقب خودت باش
خدانگه‌دار

همه‌ی فامیل‌هایمان در باغشان درخت نارنج و خانه‌ی دو طبقه و گل‌کاغذی دارند. فرستنده‌ی‌ چه کسی بود؟ به خانه که رسیدم کاغذ و خودکار را از کنار میز تلفن برداشتم و نوشتم:

دوست عزیزی که  دلت برایم تنگ است، من هم دلم برایت تنگ شده، با این‌که نمی‌دانم کی هستی. البته من دلم برای همه تنگ شده. یکی از آن تابلوها را برایت می کشم تا خودت بیایی و تحویل بگیری. با این‌که نمی‌دانم کی هستی. سلام من را به بقیه برسان، با این‌که نمی‌دانم بقیه کی هستند.
مواظب آن گل‌های کاغذی باش، با این‌که نمی‌دانم کجا هستند. یادت نرود مراقب خودت هم باشی. با این‌که نمی‌دانم کی هستی!
مها محمدی دانیالی
۱۴ساله از متل‌قو