این درخت قلب بیابان بود. عجیب بود که هنوز زنده بود. زمین، طوری ترک خورده بود که انگار هر آن در حال فرو ریختن است. تا فرسنگها آنطرفتر فقط خشکی بهچشم میخورد.
وقتی دست بهکار قطع درخت شد روز بود، اما هرچه تبر بیرحمش بیشتر در دل درخت فرومیرفت، آسمان تیرهتر میشد. فقط ضربهی آخر باقی مانده بود. نصف خورشید به رنگ خون بود. آسمان تاریک شده بود. یک ضربه! فقط یک ضربه مانده بود که قامت رعنای درخت به زمین بیفتد. تبر را بالا برد، اما صدایی مدام در گوشش میگفت: «نزن. اگر بزنی، قلبم میشکند. اگر بزنی، قلبم میشکند. نزن!...»
سست شده بود. باید چه میکرد؟ به درخت نگاه کرد. به برگ تازهاش! هنوز هم نمیدانست این درخت از کجا آب میخورد. درخت تنومندی بود. اگر میفروختش پول خوبی میگرفت، اما...
اما صدای توی گوشش چه؟ تصمیمش را گرفت. طناب را از جیبش درآورد. تبر را محکم به درخت بست. تبر بخشی از درخت شد. تبر تنهی درخت شد. سرش را پایین انداخت. تازه فهمیده بود که با وجود بیآبی چرا درخت زنده است. زیر لب گفت: «خدا، درخت ریشهدار را آب میدهد...»
ریحانه جعفری، ۱۳ساله
تاریخ انتشار: ۱ مهر ۱۴۰۰ - ۰۹:۲۱
مرد غمگین است. شاید هم شرمنده است. شرمنده از کارش! چرا؟ چرا این کار را کرد؟ خودش هم نمیدانست چرا آن درخت را انتخاب کرده است. اصلاً چرا این شغل را انتخاب کرده؟ خودش هم جواب هیچکدام را نمیدانست.