همشهری- سلمان زند: حکایت عجیبی است ماجرای مادران انتظار؛ مادرانی که فرزندانشان یک روز برای جنگیدن از خانه رفتهاند و هنوز نه خودشان بازگشتهاند و نه تن و نه نشانی از رفتنشان؛ مادرانی که همچنان منتظرند که نشانی بیاید از جگرگوشهشان. روایتهای مکرر در این میان روایت فراق است و زجر انتظار که ۴۰ سال از گذشتنش نه آن را کمرنگ کرده و نه تسکین داده است. در این میان اما روحیه برخی از مادران حیرتانگیز است. آنجا که شهادت پسرشان را افتخاری میدانند که نباید برای آن گریست و پیدا نشدن جنازه را هم - به تأسی از حضرت فاطمه زهرا (س) - با چنان ایمانی تحمل میکنند که در آن رنج و سختیای نمیبینند.
خانم اقباله اشرفیگودرزی یکی از این مادران است؛ مادر شهید حسین اشرفیگودرزی. شهیدی که هجدهم مرداد ۱۳۴۵ در شهرری چشم به جهان گشود. پدرش محمدحسین، کارگر شرکت نفت بود؛ مردی خیر، مومن و انقلابی. حسین ۱۶ ساله و دانشآموز سوم متوسطه در رشته اقتصاد بود که با اصرار خودش و البته رضایت مادر و پدرش بهعنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۱ در فکه بر اثر اصابت ترکش توسط نیروهای عراقی شهید شد و تاکنون هم اثری از پیکرش بهدست نیامده است. یعنی حدود ۴۰ سال است که اقباله، مادر او بدون هیچ اثر و نشانی نبود پسرش را تحمل کرده است. اقباله انتظار برای بازگشت پسرش را به انتظار برای ظهور امامزمان (عج) پیوند زده که چگونگی آن را در ادامه میخوانید.
این مادر اما هنوز همانند سالهای جنگ فعال است؛ آن زمان در پشت جبهه و اکنون در عرصه اجتماعی. بهگفته خودش تاکنون بیش از ۲۰۰ زوج را به خانه بخت فرستاده و شرایط ازدواج را برایشان فراهم کرده و دست خانوادههای محروم بسیاری را گرفته است. خود و همسرش هر دو خیر هستند و در ساخت مسجد و دستگیری از محرومان و دیگر زمینههای اجتماعی هم فعالند.
مشروح گفتوگوی همشهری با اقباله اشرفیگودرزی، مادر شهید حسین اشرفیگودرزی که خودش را زن «انقلابی و مبارز» معرفی میکند در پی میآید.
- شما با جبهه رفتن پسرتان موافق بودید یا این که با اصرار راضی شدید؟
بله. بهراحتی پذیرفتم که حسین به جبهه برود؛ چون حرف اسلام در میان بود.
- دلیل این نگاه شما چه بود و چرا رضایت داشتید که فرزند نوجوانتان را به جنگ بفرستید؟
شوهر من یک شخص خیر، انقلابی و مومن بود و مرا هوشیار کرده بود. ما اسلام را دوست داشتیم و برای حفظ اسلام و حفظ ناموس کشور بچههایمان باید به جبهه میرفتند؛ از اینرو من نهتنها مخالفتی نداشتم که خودم هم کاملا موافق بودم.
- حسین آقا نخستینبار چگونه از شما خواست که به جبهه برود؟
اول که فکر میکرد شاید موافق نباشم به من التماس کرد که اجازه بدهم به جبهه برود، اما من راحت پذیرفتم و خودم او را بردم و راهی کردم.
- آن زمان چند سال داشت؟
۱۶ سال و ۶ ماه داشت. البته هر ۴ پسر من هم بعدا به جبهه رفتند که ۲ نفرشان جانباز شدند و یکی از آنها بر اثر همان عوارض جانبازی حدود ۲ سالونیم پیش فوت کرد.
- دلتان چگونه راضی شد که همه پسرانتان به جبهه بروند؟
دلم راضی شد؛ چون اسلام در خطر بود. چرا آقا امامحسین (ع) برای ما این همه مهم است و این همه مبارزه کرد؟ چون او دید اگر نجنگد، چیزی از اسلام باقی نمیماند. پیروزی او در این جنگیدن و شهادتشان بود. امامحسین (ع) و فرزندانشان برای حفظ دین به شهادت رسیدند. من هم باید برای حفظ دین با جبهه رفتن فرزندانم موافقت میکردم.
- همسرتان هم رضایت داشتند؟
بله. پدر شهید، خیری مسجدساز باایمان و باتقواست. ایشان از جوانی در راه امام خمینی (ره) بودند. وقتی بچههایم خردسال بودند، ساواک پدرشان را از کار برکنار کرد؛ چون انقلابی و طرفدار امام (ره) بود.
- اشاره کردید به امام خمینی (ره). سخنان ایشان و دیگر انقلابیون و حتی مداحیهای آن زمان تا چه اندازه در اینکه شما و دیگر مادران با رضایت قلبی فرزندانتان را به جبهه بفرستید، تأثیر داشت؟
قطعا تأثیر زیادی داشت. سخنان امام (ره) روی ما خیلی تأثیر داشت؛ خصوصا ما که یک خانواده مذهبی و انقلابی بودیم.
- آن زمان فضا چطور بود و با دیگر مادران تا چه اندازه ارتباط داشتید و آیا مادران رزمندگان از یکدیگر برای فرستادن فرزندانشان به جبهه الگو میگرفتند؟
بله صددرصد الگو میگرفتند. خود من همه ۸ سال دفاعمقدس را پشت جبهه با مادران رزمندگان کار میکردم و فعال بودیم. طبیعی است که در آن فضا همه از یکدیگر الگو میگرفتند.
- چه فعالیتهایی میکردید؟
همه مدت ۸ سالی که دفاعمقدس طول کشید، زیرزمین خانه ما در اختیار مردم بود برای کمکهای پشت جبهه. خودم به روضهها و مراسم مختلف میرفتم و پول جمع میکردم. با این پول، شکر و شیشه و دیگر مواد لازم را میخریدم و با دیگر مادران برای رزمندهها مربا و... درست میکردیم. همچنین با هم لباس میدوختیم یا شال و کلاه و... میبافتیم. اینها برخی از فعالیتهایی بود که ما مادران رزمندهها با یکدیگر انجام میدادیم.
- این کارها را در شهرری انجام میدادید؟
ما تا اوایل انقلاب در شهرری بودیم. بعد به تهران آمدیم و در همین خانه فعلیمان در تهرانپارس ساکن شدیم و این اقدامات در این خانه انجام میشد. در شهرری هم فعالیت انقلابی داشتیم، اما وقتی به تهران آمدیم و جنگ هم شروع شد، فعالیت ما هم چند برابر شد.
- تعداد مادران فعال زیاد بود؟
بله خیلی بودیم. آن زمان از هرکس کمک میخواستیم میآمد و کمک میکرد. گاه مثلا ۲ گونی کاموا میآوردند و من در جلسات تقسیم میکردم و شال و کلاه میبافتیم.
- پس خانه شما یکی از کانونهای محلی برای جمعآوری و آمادهسازی کمک به جبههها بود؟
بله. جمعه هر هفته یک کامیون مواد غذایی و کمکی از در خانه ما به جبههها میرفت.
- شما چه زمانی مطلع شدید که حسین شهید شده است؟
بعد از اینکه به جبهه رفت، یکبار به مرخصی آمد و همدیگر را دیدیم و دوباره برای رفتن به جبهه او را همراهی و بدرقه کردم. اینبار که رفت، شهید شد. آن زمان که تلفن نبود، یکی از همسایگان ما که دوست او بود، آمد و گفت حسین شهید شده است. بعد دیگر خبری نشد. تا اینکه ۴۰ روز بعد از بنیاد شهید شادگان نامه آمد که حسین شهید شده است و جنازهاش هم جامانده و برنگشته است.
- بعدها از لحظه شهادتش خاطرهای یا روایتی برایتان تعریف نکردهاند؟
چرا. بعدها برایمان گفتند وقتی سینهاش گلوله (یا ترکش) خورده و هنوز زنده بود، نیروهای امدادی میخواهند او را برگردانند، اما او با اصرار از آنها میخواهد که اول دوستش را که او هم زخمی شده بود، ببرند و سپس بیایند و او را ببرند. بعد از آوردن دوستش موفق به بازگرداندن او نمیشوند و جنازهاش را هم پیدا نکردند.
- چه روزی شهید شد؟
شب ۲۱ بهمن ۱۳۶۱ شهید شد.
- از حال و هوای آن روزهای خودتان اگرخاطرهای هست، بگویید.
اجازه بدهید این خاطره را بگویم که همان ایام یک شب که میدانستم عملیات دارند و قرار است حمله کنند، در خانه داشتم گوشت چرخ میکردم. در دلم گفتم: «خدایا این بچه من خیلی بچه خوبی است و بسیار هم فعال است، میخواهم او را به تو هدیه دهم. شهیدش کن. جنازهاش هم گم شود و نیاورند؛ مثل حضرت فاطمه که جنازهاش معلوم نیست کجا به خاک سپرده شده. دوست دارم روزی که آقا امامزمان (عج) ظهور کردند و لایق بودم، بگوید که جنازهاش کجاست.»
- یعنی دقیقا چیزی که اتفاق افتاد را همان شب از خدا خواستید؟
بله. دقیقا همین را خواستم.
- این سالها برایتان سخت نبوده که قبری، نشانهای و جنازهای از پسرتان نداشتهاید؟
چه سختی باشد؟ من افتخار میکردم پسرم شهید شده. ۴ پسرم را به جبهه فرستادم. خودم آنها را به جبهه میفرستادم و افتخار میکردم که پسرم برای اسلام شهید شده است. بچه من که از حضرت علیاکبر بالاتر نبوده. از اهلبیت امام حسین (ع) که بالاتر نبوده. امام حسین (ع) آن همه شهید داد... حضرت قاسم، حضرت علیاکبر و علیاصغر و... . الان هم میگویم اگر روزی اسلام در خطر باشد، دوست دارم دوباره فرزندانم را خودم به جبهه بفرستم.
- در لحظهای که فهمیدید شهید شده است و پیکرش جا مانده، چه احساسی داشتید و در این سالها هر وقت یاد ایشان میافتید، چه احساسی دارید؟
من وقتی فهمیدم که پسرم شهید شده یک قطره اشک هم نریختم؛ چون این اعتقاد که بچه من از اهلبیت امامحسین (ع) بالاتر نبوده به من قدرت میداد. هر وقت هم یادش میافتم افتخار میکنم و خوشحال میشوم که چیز ناقابلی داشتم که در راه خدا دادم. من این مواقع یاد مادر وهب میافتم که روز عاشورا وقتی سر پسرش را بریدند و برایش آوردند، سر را برداشت و بهسوی لشکر دشمن پرتاب کرد و گفت ما آنچه در راه خدا دادهایم، پس نمیگیریم. اسلام بالاتر است یا بچه من؟
- یعنی در این سالها هیچگاه برای پسرتان گریه نکردهاید؟
چرا گریه کردهام. بههر حال انسان یک وقتهایی گریه میکند، اما من خیلی دوست ندارم که برای شهدا گریه کنم. بچهای که برای اسلام دادهام، دیگر گریه ندارد. گریه کردهام، اما آنقدر که برای پدر و مادرم گریه کردهام برای پسر شهیدم گریه نکردهام.
- برای پیدا کردن پسرتان تاکنون به مناطق جنگی نرفتهاید؟
تاکنون بارها به مناطق جنگی رفتهام؛ حداقل ۵، ۶ بار به مناطق جنگی رفتهام، اما نه برای یافتن پسرم، بلکه رفتهام تا از نزدیک ببینم رزمندگان در چه فضایی جنگیدهاند و ببینم با چنگ و دندان چه چیزی را حفظ کردهاند. رفتهام که آن سرزمین و آن خاک و آن فضا را ببینم، اما برای جستوجوی پسرم نرفتهام.
- یعنی تاکنون برای جستوجوی جنازه ایشان هیچ اقدامی نکردهاید؟
بهخدا نه! به والله نه! همانطور که گفتم دوست دارم آقا امامزمان (عج) او را به من برگرداند. در غیر این صورت دوست دارم همچنان همانند حضرت زهرا (س) قبرش گمنام بماند.