همه او را به‌نام نصرت بسیطی می‌شناسند‎؛ نصرت خدایاری شهسواری معروف به خواهر بسیطی؛ از رزمندگان هشت‌ سال دفاع‌مقدس که سرگذشت سلحشوری‌هایش را گیلانغربی‌ها به خوبی به‌ یاد دارند.

همشهری- فرحناز چراغی: در جبهه گیلانغرب کسی نبود که بسیطی‌ها را نشناسد؛ خواهر و بردار شجاعی که هنوز هم گمنامند. به‌ویژه روایت‌ نصرت، دختر شجاع گیلانغربی و رنج‌هایش که گرچه نقل دهان‌هاست اما کمتر در رسانه‌ها منعکس شده.

نصرت سال ۱۳۳۰ در روستای «نیم دانگ» در گیلانغرب به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا ششم ابتدایی ادامه داد و چون خانواده تنگدستی داشت در امرار معاش به خانواده‌اش کمک کرد. دهه ۵۰ بود که نصرت و برادرش حسین با حضور در تظاهرات و راهپیمایی‌ها چهره انقلابی خود را در منطقه گیلانعرب نشان دادند. در کنار این فعالیت‌ها نصرت در اداره رفاه آن زمان یا همان بهزیستی فعلی مشغول به‌کار شد.

با شروع جنگ در سال ۱۳۵۹ در همان روزهای نخست، نصرت به همراه برادرش حسین به نیروهای مدافع در جبهه پیوستند.

هنگامی که عراق به شهر گیلانغرب حمله کرد، زن‌ها، بچه‌ها، پیرمرد و پیرزن‌ها همه شهر را ترک کردند و فقط عده‌ای از جوانان برای مبارزه و مقاومت در شهر ماندند که نصرت نیز با وجود اصرارها در شهر ماند و نرفت. او در تمام روزهای شش‌سال اول جنگ در جایگاه رزمنده، مددکار، امدادگر، نیروی پشتیبانی و... در گیلانغرب حضور داشت.

نصرت تنها زنی بود که در آن معرکه به‌عنوان رزمنده حضور داشت؛ با ظاهر و پوششی خاص که همه او را می‌شناختند. شجاع و نترس بود و قدی بلند داشت؛ با یک تفنگ ژ۳ بر دوش. هنگام امدادگری هم همیشه پوتین‌پوش بود. مانتوی بلندی داشت که رویش اورکت نظامی می‌پوشید. زمان امداد سلاحش را عوض می‌کرد و برنو بر می‌داشت.

اولین دفاع رزمندگان از گیلانغرب و شهرها و روستاهای مرزی در همان روزهای اول با موفقیت انجام شد.

در آن روزها که شهر خالی از سکنه بود، نصرت پابه‌پای دیگر رزمندگان شب‌ها نگهبانی می‌داد. تفنگش را روی دوش می‌انداخت و در کوچه‌ها قدم می‌زد یا از پشت‌بام‌ها نگهبانی می‌داد.
صبح‌ها هم برای کمک و روحیه‌دهی به رزمندگان سمت «گور سفید» (یکی از جبهه‌های رزمندگان در گیلانغرب) می‌رفت که حداکثر ۴۰۰ متر با عراقی‌ها فاصله داشت.

او در چند جبهه می‌جنگید و هفته‌ای یک‌بار به دیدن مادرش می‌رفت و به امورات او رسیدگی می‌کرد.

سال ۱۳۶۰ حجم سنگین آتش عراقی‌ها روی شهر گیلانغرب و جبهه گور سفید بود.

نصرت آن روزها در بیمارستان کارش امدادگری به مجروحان و جمع‌آوری و رساندن آنها پشت‌خط بود. پای ثابت امدادگری بود و مجروحان را تفنگ بر دوش کول می‌کرد. سر و صورت مجروحان را می‌شست و زخم‌هایشان را مداوا می‌کرد.

اجساد کشتگان جنگ را در اتاقی جمع می‌کرد تا مبادا حیوانات به آنها نزدیک شوند.

نصرت در عملیات مطلع‌الفجر در سال ۱۳۶۰ باز  همانند روزهای وقوع انقلاب و راهپیمایی‌ها، کنار برادر قرار گرفت؛ بعد از یک هفته نبرد سنگین. عملیات نیمه‌تمام ماند، پیکر شهدای ایرانی بالای ارتفاعات شیاکوه و زیر دید عراقی‌ها ماند. اجساد چندین‌ روز بالای ارتفاعات زیر باد و باران و آفتاب ماند. این  به یک دغدغه و حسرت برای بچه‌های رزمنده تبدیل شده بود. نصرت به همراه گروه داوطلبی که امیدی به بازگشتشان نبود، رفتند تا جنازه شهدا را از ارتفاعات پایین بکشند. بی‌خستگی و همپای مردهای دیگر جسد شهیدی را بردوش گرفته بود.

در بهداری نیز چفیه روی صورتش پیچیده و بالای سر شهدا حاضر شد و کار کفن شهدا را انجام داد. بعد از این کار به ثبت و ضبط نام و نشان شهدا پرداخت. از آن روزها دیگر کسی نبود که حسین و خواهرش نصرت را در آن منطقه نشناسد.

بعد از عملیات‌والفجر و فتح‌المبین دشمن تا حدودی عقب رفت. نصرت هم کارش را در بهزیستی از سر گرفت اما ظهرها بعد از کار بهزیستی به بهداری خط مقدم می‌رفت و کار رسیدگی به زخمی‌ها، غسل و کفن شهدا و نایلون پیچ‌ کردن آنها را انجام می‌داد. لباس‌های خونین شهدا را می‌شست.

اینها گوشه کوچکی از تلاش نصرت بسیطی در جنگ بود که تا سال ۱۳۶۶ ادامه داشت. ۱۳‌ آبان سال ۱۳۶۲ حسین که آن روزها فرمانده خط مقدم هم شده بود در یک عملیات پاکسازی، شهید ‌شد.

نصرت نه فقط برادر که دوست، همراز و همرزمش را از دست داد که ضربه جبران‌ناپذیری برای او بود. خود جنازه برادر شهیدش را غسل و کفن کرد.

گویی سال‌های مبارزه برای او در حال تبدیل‌شدن به ‌سال‌های رنج و غم بود؛ چرا که سال ۱۳۶۵ هم مادرش بر اثر سرطان از دنیا رفت و او تنهاتر از همیشه شد. سال ۱۳۶۶ درخواست انتقالی به کرمانشاه را داد و ساکن کرمانشاه شد.

دیگر از آن زن پرتوان خستگی‌ناپذیر خبری نبود. تحمل دشواری‌های روزهای جنگ زخم‌هایی بر روح او زده بود که جبران ناپذیر بود. چندی بعد به‌دلیل افسردگی و مشکلات روحی در بیمارستان اعصاب و روان فارابی بستری شد و سرانجام در اردیبهشت سال ۱۳۶۸ درگذشت. 

برچسب‌ها