بابا از دستشویی میآید بیرون و مامان تشکر میکند که باز هم یادش رفته هواکش را روشن کند! بابا دیرش میشود و صبحانهاش را هولهولکی میخورد و مامان بلند میگوید: «خیلی ممنون که نصف چاییات را ریختی روی میز و دستمال هم نکشیدی!»
خلاصه تا بابا برود سر کار، مامان هزاربار ازش تشکر میکند! البته از یک سال پیش، من و کرونا، جای بابا راگرفتهایم و مامان کل روز از من بهخاطر تمام کارهایم و از کرونا به خاطر اینکه با آمدنش کاری کرده من ۲۴ساعته کنارش باشم، تشکر میکند!
ساعتهای کلاسآنلاین بالای سرم میایستد و حواسش را جمع میکند که یکوقت چُرت نزنم یا یواشکی با دوستانم چت نکنم. اگر یک دقیقه چشمهایم را از روی گوشی یا کتاب بردارم، میگوید: «خیلی ممنون مهدیارجان که وقتی معلمت دارد زحمت میکشد تا این درسها را بهزور توی سرتان فرو کند، اینقدر خوب حواست را جمع میکنی و گوش میدهی!»
تا یادم نرفته این را هم بگویم که مامان یک اخلاق عجیب دیگر هم دارد و فکر میکند پسرش نابغه است و باید در تمام مسابقات فرهنگی، ورزشی و ادبی شرکت کند و مطمئن است که در همهی مسابقهها اول میشود!
تا قبل از کرونا، همیشه مجبورم میکرد در تمام مسابقههای مدرسه شرکت کنم و عجیب این بود که بیشتر وقتها هم یا اول میشدم یا دوم. اینجور وقتها چشمهای مامان برق میزد و میگفت: «ممنون پسرم که از فردا برای مسابقهی بعدی تمرین میکنی.»
اما من برعکس مامان اصلاً از مسابقه خوشم نمیآید، حتی از اولشدن هم خوشحال نمیشوم. اصلاً برای همین است که روزی هزاربار زیر لب از کرونا تشکر میکنم که با آمدنش تمام مسابقهها را تعطیل کرد و فعلاً در هیچ مدرسهای مسابقهای برگذار نمیشود.
اما مامان انگار از اینکه مدتهاست جایی برنده نشدهام، حسابی حوصلهاش سر رفته است. هفتهی پیش به آقای مدیر زنگ زد و یکساعت تمام، سؤالپیچش کرد که کرونا چه ربطی به داستاننویسی دارد و بهتر است مسابقه را بهصورت غیرحضوری برگزار کنند. صدای آقای مدیر را نمیشنیدم اما میتوانستم حدس بزنم که چهقدر از اصرار مامان کلافه شده بود و آخر سر برای راضیکردن مامان، مسابقهی شطرنج را پیش کشید. مامان لبخند زد و گوشی را که گذاشت و گفت: «دست آقای مدیر درد نکند! اگر او چیزی نمیگفت، ما روحمان هم خبردار نمیشد که چنین مسابقهای هم هست!» و از آنروز به بعد تمام بعد از ظهرهایم صرف تمرین شطرنج شد تا خودم را برای مسابقه آماده کنم. مسابقهی مدرسه راحت بود. دو نفر دونفر، با ماسک به مدرسه میرفتیم و مسابقه میدادیم. با اینکه اصلاً این بازی یا به قول آقای مدیر، این ورزش را دوست نداشتم، اما معلوم است که اول شدم و درست از آنروز به بعد عادت تشکرکردن مامان به من هم سرایت کرد و زیر لب از کرونا تشکر کردم که اینقدر جُربُزه نداشت که مسابقههای شطرنج را هم تعطیل کند!
آقای مدیر به مامان گفته بود مسابقات استانی به صورت آنلاین برگزار میشود. مامان میگفت: «بهتر! توی خانه استرس کمتری داری.» و من توی دلم از شاه شطرنج تشکر میکردم که کاری نداشت جز یک خانه بالا و پایین یا چپ و راستشدن و منتظرماندن برای کیش و ماتشدن.
روز مسابقه حاضر بودم کرونا بگیرم، اما بازی نکنم! نه که از باخت میترسیدم، نه! بیشتر از این میترسیدم که برنده بشوم و از سال بعد که مدرسهها باز شدند، مسابقهی شطرنج هم به مسابقههای دیگر اضافه بشوند.
پای لپتاپ نشستم و زل زدم به صفحهی شطرنج و سعی کردم به چشمهای رقیب نگاه نکنم که به مهرههای سفیدش خیره شده بود. سربازِ جلوی فیل را دو خانه جلو برد. سربازِ جلوی وزیرم را یک خانه هل دادم جلو. با هرحرکتی توی دلم از مامان تشکر میکردم که همیشه مجبورم میکرد کاری را انجام بدهم که دوست ندارم.
یکربع بیشتر از شروع بازی نگذشته بود، اما وزیر، یک فیل و هردو رُخم را از دست داده بودم. امکان نداشت برنده بشوم. داشتم قیافهی مامان را بعد از باخت تصور میکردم که یکدفعه برق رفت. دستم را کوبیدم روی دکمههای کیبورد و فریاد زدم: «خیلی ممنون! الآن هم وقت قطعشدن بود؟ حالا باید از اول بازی کنم.»
اما هیچچیز آنجوری که فکرش را میکردم نشد. آقای مدیر گفت میداند اگر برق نمیرفت حتماً برنده میشدم، اما قانون بازی اجازهی یک بازی دیگر را نمیدهد و من از بازی حذف میشوم؛ به همین راحتی!
توی دلم گفتم: «آفرین برق عزیز، خیلی ممنون که بهموقع رفتی!» مامان معلوم نیست به کی گفت: «دست شما درد نکند. الآن چهوقت قطعکردن برق بود؟» دستش را گذاشت روی شانهام و ادامه داد: «دستت درد نکند، خیلی خوب بازی کردی. اگر برق نمیرفت، حتماً برنده میشدی.»
تاریخ انتشار: ۸ مهر ۱۴۰۰ - ۱۰:۰۱
فاطمه سرمشقی مامان عادت دارد از همه تشکر کند؛ بهخاطر کوچکترین کاری هم که بکنی، نیمساعت ازت تشکر میکند. بیشتر از همه از بابا تشکر میکند؛ مثلاً بابا بدون اینکه تختخوابش را مرتب کند، میدود سمت دستشویی و مامان ازش تشکر میکند که پتو را مثل همیشه پرت کرده وسط اتاق!