مامان با چشم و ابرو به من و ایلیا اشاره کرد و زیر لب غُر زد: «حالا اونقدر مدرسهها رو باز نمیکنن که اینها هم درسخوندن، پاک از یادشون بره!»
بابا سوییچش را از لبهی تاقچه برداشت و رفت. ایلیا هم انگار نهانگار که حرفهای مامان را شنیده باشد، حرفی نزد؛ من اما نتوانستم دندان به جگر بگیرم و ساکت بمانم. بهقول مامان اگر جوابش را نمیدادم، فکر میکرد لالم! گفتم: «من که از وقتی مدرسه میرفتم هم بیشتر درس میخونم.» ایلیا پُقی زد زیر خنده. چای در گلویش گیر کرد و آنقدر سرفه کرد که کممانده بود نفسش بند بیاید. دلم خنک شد. مامان بعد از اینکه چندبار محکم زد پشت ایلیا، شروع کرد به جمعکردن سفره. گفتم: «من که هنوز صبحونه نخوردم.» مامان استکان پُرم را گذاشت توی سینی، به ساعت اشاره کرد و گفت: «تا ظهر که نمیتونم صبر کنم. هزارتا کار دارم. کلاستون هم الآن شروع میشه.»
هولهولکی لقمهی بزرگی درست کردم و رفتم توی اتاقم. در را محکم بستم تا هم مامان، هم ایلیا بفهمند اول صبحی الکی اعصابم را بههم ریختهاند. ایلیا داد زد: «یواش! چه خبرته؟» گوشیام را همانطور که به شارژ بود روشن کردم و برنامهی شاد را باز کردم. زنگ اول فارسی داشتیم.
هنوز خانمرجبی درس را شروع نکرده بود که صدای موسیقی بلند شد. مامان که اهل موسیقی گوشدادن نبود، آنهم کلهی سحر. حتماً کار ایلیا بود. در اتاقم را باز کردم و با مشت محکم کوبیدم به در اتاقش و داد زدم: «کَمِش کن!» ایلیا جواب نداد. از قصد جواب نمیداد تا حرصم را در بیاورد.
دویدم توی آشپزخانه و به مامان گفتم: «با این صدا که اصلاً نمیتونم بشنوم خانم چی میگه.»
مامان رفت سراغ ایلیا که وسط اتاق دراز کشیده بود و همینکه ما را دید شروع کرد به دراز و نشست رفتن. مامان گفت: «چه خبره؟ چرا اینقدر صدای موسیقی رو بلند کردی؟»
ایلیا گفت: «زنگ ورزشه. دارم تمرین میکنم.» مامان گفت: «اینجا نه سالن ورزشیه، نه باشگاه. کم کن صداش رو. تارا کلاس داره.» ایلیا موسیقی را خاموش کرد و به مامان گفت: «بعداً نگی آداب مدرسهرفتن یادمون رفته ها!» مامان گفت: «از آداب مدرسه، فقط همین ورجهوورجهی زنگ ورزش مهمه؟ من که نگفتم خاموشش کن. گفتم صداش رو کم کن.» در را که بستیم صدای موسیقی دوباره بلند شد. مامان گفت: «درِ اتاقت رو ببندی، صدا نمیآد.»
خانم رجبی شعر شیر و موش را میخواند و معنی میکرد. فکر کردم من هم مثل آن شیر هستم که حتی وقتهایی که کاری به کار کسی ندارم، ایلیا مثل موش میآید سراغم و سربهسرم میگذارد. دلم میخواست مثل شیر که موش را با آن پنجههای قویاش گرفت، میتوانستم از ایلیا انتقام بگیرم؛ اما درسهای کتاب فارسی هیچوقت به آن خوبی که دلمان میخواهد تمام نمیشوند. شیر وقتی گریهها و التماسهای موش را میشنود دلش برایش میسوزد و آزادش میکند. آنقدر از دستش لجم میگیرد که دلم نمیخواهد بقیهی شعر را گوش کنم. به کیمیا پیام میدهم: «خوش بهحالت که برادر نداری.»
کیمیا فوری جواب میدهد: «خوش بهحالت که خواهر پشت کنکوری نداری!» خانم رجبی شعر را میخواند و توضیح میدهد چند روز بعد که شیر در تله گرفتار میشود، موش به دادش میرسد و جواب خوبیاش را میدهد و با دندانهایش، تلهی شیر را پاره میکند و او را نجات میدهد.
کیمیا میگوید: «از صبح تا شب تلویزیون روشنه و همهاش هم درسهای کنکور و روشهای تستزدن. صداش رو هم کم نمیکنه.» میگویم: «عوضش وقتی بخوای کنکور بدی، همهی این روشها رو حفظی!» و چندتا استیکر خنده میفرستم.
زنگ بعد ریاضی داریم. خانم رجبی میپرسد: «برنامههای آموزشی تلویزیون رو میبینین؟»
کیمیا جواب میدهد: «مگه پشتکنکوریها فرصت میدن؟»
آویسا میگوید: «خانم اجازه! الآن شبکهی آموزش داره ریاضی کلاس ما رو درس میده. به تقسیم کسرها رسیده.»
خانم رجبی میگوید: «حتماً تکرار هم داره. اونهایی که هنوز در کسرها اشکال دارن...» بقیهی حرفهایش را نمیشنوم. صدای گوشی را قطع میکنم و میدوم طرف هال. تلویزیون را با صدای بلند روشن میکنم. صدرحمت به خانم رجبی. آقای معلم توی تلویزیون آنقدر تند حرف میزند که یک کلمه هم از حرفهایش را نمیفهمم.
هنوز یک مسئله را بیشتر حل نکرده که صدای ایلیا بلند میشود. حس میکنم شیری هستم که بالأخره موش را به چنگ آوردهام. به من چیزی نمیگوید و مستقیم میرود آشپزخانه و چند دقیقهی بعد با مامان برمیگردد. مامان میگوید: «چیکار کنم از دست شما دوتا؟» میگویم: «من که کاری نکردم. دارم ریاضی میخونم.» ایلیا میگوید: «مثلاً دیکته داشتیم. صدای خانم رو نشنیدم و چندتا کلمه رو جا انداختم. بعداً نگین چرا اینقدر نمرههام کم شده!»
مامان سرش را کج میکند و میگوید: «با صدای کمتر هم میشنوی.»
تلویزیون را خاموش میکنم و میگویم: «نخواستم اصلاً. ایلیا همهی درسهاش رو ۲۰ بشه کافیه.» و برمیگردم توی اتاقم. چند دقیقهی بعد صدای بستهشدن درِ اتاق ایلیا هم میآید.
خانم رجبی هنوز دارد مسئله حل میکند که صدای جاروبرقی بلند میشود. میدوم طرف در و سر ایلیا را هم میبینم که از اتاقش بیرون میآید. هردو با هم میگوییم: «مااااامااااان!» مامان لولهی جاروبرقی را روی فرش میکشد و بدون اینکه نگاهمان کند، میگوید: «نمیتونم کل کارهام رو تعطیل کنم که شما مثلاً سر کلاسین!» میگویم: «با این صدا که نمیشه درس خوند.»
ایلیا میگوید: «اگه خانم بگه از روی درس بخونم و بلندگوی گوشی رو روشن کنم، فکر میکنه من دارم خونه رو جارو میکنم.» مامان لولهی جاروبرقی را میاندازد زمین، دستهایش را به کمر میزند و میگوید: «چیکار کنم از دست شما دوتا؟!» یک دفعه صدای جاروبرقی قطع میشود. ایلیا میگوید: «برق رفت؟» میگویم: «حالا چیکار کنیم؟ خانم برایم غیبت رد میکنه.»
ظهر، بابا زودتر از همیشه برمیگردد و میگوید: «برق که نباشه نمیشه هیچکاری کرد.» آنوقت از من و ایلیا میپرسد: «شما چهخبر؟ کلاسهاتون خوب بود؟» من و ایلیا به هم نگاه میکنیم و میزنیم زیر خنده. مامان میگوید: «روزهایی که برق نیست، کلاسها بهتر برگذار میشن!» و با سر به صفحهی منچ روی میز اشاره میکند. هنوز هم از اینکه سهبار پشت سر هم، من و ایلیا را برده خوشحال است.
تاریخ انتشار: ۲۲ مهر ۱۴۰۰ - ۰۹:۰۳
فاطمه سرمشقی: بابا چایش را یک نفس سَر کشید، کیفش را برداشت و گفت: «اونقدر به دورکاری عادت کردم که آداب سر کار رفتن، یادم رفته!»