و (به یاد آورید) هنگامی را که عیسیبنمریم گفت: «ای بنیاسرائیل! من فرستادهی خدا به سوی شما هستم در حالی که تصدیقکنندهی کتابی که قبل از من فرستاده شده [تورات] هستم، و بشارتدهنده به رسولی که بعد از من میآید و نام او احمد است»
بخشی از آیهی ۶ سورهی صف، ترجمهی آیتالله ناصر مکارم شیرازی
هرکسی ممکن است در زندگی مدتزمانی طولانی در انتظار بوده باشد. آنکسی که انتظار کشیده است، شکوه رسیدن را درک میکند. من نیز مدتی طولانی در انتظار چنین روزی بودهام تا آن اتفاق خوشایند از راه برسد و آغازی تازه را با خود بیاورد. حالا انتظار به سر رسیده است و احساس میکنم چهقدر برای شروع دوباره شگفتزدهام.
زندگی همهی ما پر از آغاز است. آغازهایی که یا برای آنها انتظار کشیدهایم یا بیمقدمه از راه رسیدهاند و بر دلمان نشستهاند. آغازهایی که حال ما را حقیقتاً دگرگون کردهاند. همانهایی که از رکود بیرونمان آوردهاند و به حرکت واداشتهاند.
جهان نیز در سالهایی بسیار دورتر در چنین روزهایی در انتظار یک آغاز بوده است. آیا کسی میداند جهان چه مدت برای این شروع منتظر مانده است؟ چند سال؟ چند قرن؟ هرچه باشد فکر میکنم انتظار او بسیار طولانی بوده است. اما چه حال خوبی داشت جهان وقتی که انتظارش به نتیجه رسید. حتی شاید با خودش فکر کرد پس از این، روزهای زیبای بسیاری در پیش است و از این فکر قلبش گرم شد و خورشید گرمتر تابید.
از تنهایی در کودکی
کودکی که از اولین سالهای زندگی بارها و بارها طعم تنهایی را چشید؛ طعم دلکندن و جداشدن. اما زندگی در صحرا او را صبور و آرام بار آورد. صحرا، خلقت عجیبی است. وسعت یکدست آن هرچشمی را به سوی خودش جلب میکند و در هرقلبی شور بهپا میکند. وسیعبودن اولین درسی است که زندگی در صحرا میآموزد. و محمدص شبیه به صحرا وسیع بود؛ از همان کودکی. هیچچیز به اندازهی رنج، روح را وسیع نمیکند و محمدص در همان کودکی عزیزان خود را از دست داده بود. رنجی عمیق و دنبالهدار کشیده بود و روحش نیز به اندازهی آن رنج وسیع شده بود.
رنج، آغاز محمدص بود.
تا سفر به شام
صحرا گرم بود و سوزان و سفر طولانی و طاقتفرسا. پیش از این کاروان بارها در مسیر شام سفر کرده بود اما این سفر با همهی سفرها فرق داشت. در تمام طول مسیر، ابرها محمدص و کاروانش را همراهی میکردند. او را تنها نمیگذاشتند. بالای سرش میآمدند. انگار نمیخواستند حتی لحظهای فرصت نزدیکبودن به او را از دست بدهند. ابرها سایه میانداختند و هوا دلپذیر شده بود. دیگر از آن گرمای سوزان خبری نبود. «چه سفر مبارکی!» یکی از کاروانیان این را گفت. آیا کسی دریافت آن اتفاق، معجزه بود؟
معجزه، نشانهی محمدص بود.
و انتظار بحیرا
این عادت آدمهاست که وقتی منتظرند، از آن اتفاق خوبِ در راه حرف میزنند. انتظار سخت است و انگار حرفزدن دربارهی انتظار سنگینی آن را کم میکند. انگار که پیش از آمدن محمدص جهان دربارهاش حرف زده باشد، انگار که آدمها منتظر او باشند. نشانهها را دنبال میکردند تا به او برسند. او که پیش از این وعدهی آمدنش را داده بودند. همان که آخرین پیامبر بود و پایانبخش حجت. بحیرا نیز در انتظار آمدن او بود.
کاروانی که به سوی شام میرفت در مسیر راه در صومعهی بحیرا از حرکت ایستاد تا کمی استراحت کند. بحیرا انگار روزهای طولانی در انتظار چنین لحظهای بود. او که تا پیش از این هیچوقت با کاروانیان حرف نمیزد برای آنها غذا آماده کرد. حالا فرصت خوبی بود تا محمدص را از نزدیک ببیند.
در آن روز انتظار بحیرا به سر رسید. گویی که کسی در سالهایی دور شمایلی از محمدص برای او ترسیم کرده بود و او تمام آن سالها منتظر آمدن محمدص بود. خواب بود یا بیدار؟ انگار با دیدن محمدص حجت بر او تمام شده بود.
* * *
و این ابتدای ابتدای ماجراست. ماجرای کسی که سختیها، روح او را شبیه به صحرا وسیع کرده بود. کسی که در لحظه به لحظهی زندگیش جهان و خلقت درون آن همراهیش میکرد. کسی که آسماننشینان در انتظار آمدنش بودند و نشانههایش را در عالم و آدم جستوجو میکردند.
ما در آستانهی آغازی چنین باشکوه ایستادهایم. آغازی چنان والا که پس از گذشت اینهمه سال هنوز هم به پایان نرسیده است و انگار تا ابد ادامه دارد. تا زمانی که داستان رسالت روایت میشود، تا زمانی که قلبها به پشتگرمی ایمان روشنند و تا زمانی که واژهی پیامبر نام محمدص را به یادمان میآورد این آغاز ادامه دارد.