وارد کتابفروشی شدیم. دو طبقه بود، پر از کتابهای رنگووارنگ در اندازههای مختلف. برای منِ عشق کتاب درست مثل بهشت بود! کتابها تا سقف چیده شده بود و من که چشمم به کتاب «دیوان شمس» افتاده بود که از آن بالا به من چشمک میزد، دیگر صبر نکردم، نردبان کوچکی زیر پایم گذاشتم تا به او برسم! فاطمه نگاهم میکرد و ریزریز میخندید. توی قفسهی کتابهای تاریخی، دنبال کتاب میگشت. فضای کتابفروشی شلوغ بود، اما نه به اندازهی کافهی کنار سالن. فعلاً دلم نمیخواست چیزی بخورم، بهجز کتاب که خیلی هم خوشمزه بود!
به فاطمه گفتم :«دلم رو برد این مولانا. میخوام بخرمش.»
نگاهی به پشت جلد کتاب انداختم و در من، پاییزی برگریزان شکل گرفت و گفتم: «قیمتها به تومنه؟»
و هردو آه کشیدیم. بهطرف رمانها رفتیم، دنبال کتابهای کمحجم، اما قیمتها همچنان چشمهایمان را گرد میکرد. خیلی عصبانی شده بودم. فاطمه میخندید. همیشه موقع عصبانیتم آرامم میکرد، اما این بار فرق داشت. من رمان موردعلاقهام را پیدا کرده بودم و نمیتوانستم آن را بخرم. با یک حساب سرانگشتی باید سهماه پولهایم را جمع میکردم تا بتوانم آن را بخرم، البته اگر تورم دچار التهاب نمیشد! روی صندلی کوچکی نشستم و دوباره شروع کردم به غرزدن: «فقط بلدن بگن سرانهی مطالعه در ایران کمه. خب منِ دانشآموز از کجا پول بیارم یه کتاب به این گرونی بخرم؟ هی میگن جوونها کتاب نمیخونن. خب بندهخداها پولشون نمیرسه!»
بالأخره فاطمه گفت: «آروم باش حالا. اون کتاب رو هی نزن روی میز. خراب میشه باید خسارت بدیم!»
بلند شدم و کتاب را سر جایش گذاشتم و خواندم: «در رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن/ من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود»
آقای کتابفروش به ما نزدیک شد و گفت: «میتونم کمک کنم؟»
گفتم: «نه، کار شما نیست. دوستان مسئول باید کمک کنن و قیمت کتاب رو قیمت خونبها نکنن!»
بعد دوباره به قفسهی کتابها خیره شدیم. اینبار فقط تماشایشان کردیم، درست مثل طلاهای توی ویترین طلافروشیها!
پریساسادات مناجاتی از کرج
تاریخ انتشار: ۶ آبان ۱۴۰۰ - ۱۰:۱۶
با فاطمه به ویترین کتابفروشی بزرگی نگاه کردیم که تازه افتتاح شده بود. گفتم: «بهنظر لاکچری میآد! یه رمان جدید اومده، میخوام بخرم. بیا بریم ببینیم داره یا نه.»