تمام جهان یک جزیره بود. جزیرهای که دور تا دورش را آبیِ دریای بیکران پوشانده بود. جزیره، در احاطهی لطف، در احاطهی سخاوت بیدریغ دریا بود. در هر عصر و زمان، دریا مرواریدی از بستر دل خود به ساحل پیشکش میکرد و آن را به دستهای تَر و نیلگون امواجش میسپرد. هرمروارید به منزلهی گوهری تابان میان مردم بود. پیامآوری که از شور شیرین دریای عشق برایشان میخواند و اشتیاق پیوستن به دریا را دمادم در قلب و خاطر آنها زنده نگه میداشت.سالیان بسیاری گذشته بود. دیگر زمانِ آمدن آخرین مروارید سپید رسیده بود. دریا مثل همیشه فرزندش را به ساحل سپرد اما هنوز سالیان درازی در پیش بود و دنیا نمیتوانست خالی از دردانه و گوهر باقی بماند. پس دیری نپایید که آخرین مروارید دوباره به دریا فراخوانده شد.
رفتهرفته و آرامآرام در اعماق ناپیدای آن پنهان و از چشم ساحلنشینان مخفی شد تا روز و روزگاری دوباره به آغوش ساحل برگردد. روزی که البته کسی زمان آن را نمیدانست. پس جستوجوها از همان زمان آغاز شد.
لیْتَ شِعْرِی أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوی
ای کاش میدانستم خانهات در کجا قرار گرفته۲
سطح دریا پر از لنج بود، گوشِ ماهیها پر از فریاد ناخدایان و جاشوها که به دنبال مروارید آمده بودند. هرکس به سمت و سویی میرفت. هرکس به کرانهی تازهای سر میکشید اما هنگام بازگشت دستهای همه خالی بود، خالی از خبر.
صیادان کف دریا به دنبال صدف میگشتند اما وقتی صدفها را میگشودند گوهری نمییافتند. برخی خسته از جستوجو، با کولهباری سنگین از حیرت و سرگردانی به ساحل باز میگشتند و باورهایشان را از نو مرور میکردند. پس مروارید کجای این دریا بود؟
اللّهُمَّ وَ نَحْنُ عَبِیدُکَ التَّائِقُونَ إِلی وَلِیِّکَ الْمُذَکِّرِ بِکَ وَ بِنَبِیِّکَ
خدایا ما بندگان به شدت مشتاق به سوی ولیِ تو هستیم، آنکه مردم را به یاد تو و پیامبرت اندازد۳
هزار و صد سال گذشت. گشتند و گشتند اما نیافتند. از تعداد لنجهای جستوجوگر دریا کم شد. مردم پی روزمرگیها و دغدغههای خود رفتند. دغدغههایی که فکر میکردند برای دنیایشان سود و منفعت بیشتری دارد. جز عدهای معدود که همچنان لب دریا مینشستند و دل به دریا میزدند، جز آنان که در هر طلوع و غروب با حسرت از دریا مروارید میطلبیدند و اشکهایشان بههم میپیوست.
بعضیها خاطرات دورِ گذشته را سینه به سینه نقل میکردند و وجود مروارید را افسانهای بیش نمیپنداشتند. اما مروارید هنوز همانجا بود، کف دریا. در سینهی صدفی گرانبها که جز دریا جایش را کس نمیدانست.
برای همین، هنوز که هنوز است اگر ساحلنشینِ منتظر و چشم بهراهی به وقت دلتنگی کمی کنار ساحل درنگ کند و دل به آواز خوش گوشماهیها بسپارد، بشارت آنان را میشنود که شبانهروز نوید آمدن میدهند. نوید بازگشت آخرین مروارید سپید دریای عشق و حقیقت را.
پینوشت:
۱، ۲ و ۳: فرازهایی از دعای ندبه، ترجمهی حسین انصاریان