فصلها مخلوقات بازیگوشی هستند. گاهی برای آمدن عجله میکنند و گاهی برای رفتن اینپا و آنپا. مثلاً زمستان گاهی تندتند خودش را به روزهای ما میرساند و بعد در یک روز پاییزی، وقتی به کوهها نگاه میکنیم، میبینیم که برفی زیبا آنها را پوشانده. انگار که زمستان شاد و خندان قلهها را فتح کرده است.
فصلها مخلوقات منحصر بهفردیاند؛ شبیه پرندهها هستند. بیمرز و بینهایتاند. هنوز وقتی که پاییز ادامه دارد، زمستان خودش را به قلمروی او میرساند. کمی در قلمروی پاییز میگردد و گرد سفید بر آن میپاشد.
پاییز نیز آرام و بخشنده است. میگذارد زمستان همزمان با او حضور داشته باشد. فصلها به هرجا که بخواهند سرک میکشند. منتظر نمیمانند. درست مثل پرندهها که به هرجا بخواهند میروند.
کوچکردن اتقاق عجیبی است. همهی آدمها یک گوشهی دنج از ذهنشان همواره به کوچ فکر میکنند. رفتن و یکجا نماندن، پر از اتفاقاتی است که روح را دگرگون میکند. و انسان شاید بیشتر از هرمخلوق دیگری به این دگرگونی نیاز داشته باشد، چون انسان بیشتر از همه درگیر روزمرگیها میشود و چنان برای آنها غصه میخورد که انگار این سکون تا ابد پابرجاست.
کوچکردن، رهاکردن دارد و این رهاکردن همانچیزی است که نیاز دارم هرچندوقت یکبار برایم تکرار شود. هربار که دلم میگیرد به آسمان فکر میکنم و به عکسهای شهرهای دور نگاه میکنم. وسیعبودن آفرینش انگار به روح من هم میرسد و وسیع میشوم. حتی کوچکردن در خیال هم حالم را بهتر میکند.
باز زمستان بازیگوشی کرده و زودتر از همیشه از راه رسیده است. اما این زودتررسیدن، چیزی را در من بیدار میکند؛ دیرشدن.
چرا گاهی عجله داریم؟ چون نگرانیم مبادا دیر شود. حالا من فکر میکنم اگر که به راه نیفتم و کوچ نکنم شاید برای اتفاقات خوب دیر شود.
میدانم از دل سکون و یکجاماندن اتفاق تازهای بیرون نمیآید. باید حرکت کرد تا تغییر از راه برسد و اتفاقهای خوب بیفتند.
آیا زمین خدا کوچک بود که در آن کوچ نکردم؟ آیا پاهای من به زمین بسته بودند؟ آیا انسان در زندگی همواره شبیه به پرندهها نبوده و نمیتوانسته بهجایی که میخواهد برود؟ آیا رفتن و کوچکردن به او یاد نمیداده که باید شبیه به آفرینش وسیع باشد؟ و آیا کوچ، غمهای او را کمرنگتر نمیکرده؟
زمستان بازیگوش و عجول، چه فلسفهی خاصی دارد! فلسفهی او مرا به حرکت دعوت کرده است و یادم آورده که اگر زودتر به خودم نیایم و حتی در خیال هم که شده کوچ نکنم غصههایم بزرگ و بزرگتر میشوند. باید به تماشای جهان رفت و بینهایتبودن را به چشم دید و بعد خود نیز به اینسو و آنسوی این خلقت وسیع کوچ کرد. کوچکردن آغاز تغییراتی است که همهی ما در ناخودآگاهمان منتظر آنهاییم. کوچ، تعبیر رهایی عمیقی است که در خوابهایمان میبینیم.
تصویرگری: وان ماشا