اما نمیدانم چرا از دیدن دست بالارفتهی من چشمهایش اینقدر گرد شد که نزدیک بود از حدقه بیرون بیفتند و بروند زیر پایش!
هرگز به مسابقهی دو فکر نکرده بودم. حتی خبر نداشتم در قوانین مسابقات چنین چیزی، شدنی هست یا نه. اصلاً میشود بهجای پاها، چرخها بدوند؟! راستش آنلحظه در بند هیچ قاعده و قانونی نبودم و برایم مهم نبود ماجرا به کجا ختم میشود. فقط دلم میخواست دستم را بالا بگیرم و داوطلب این رقابت جانانه بشوم و به چالش دیگری از زندگی، یک «آره»ی محکم بگویم.
نادیدهگرفتن استعدادم، یک دهنکجی بزرگ به شخص خودم بود و نمیخواستم اسیر این چارچوبهای مندرآوردی و حرفهای بیارزش آدمهایی بشوم که همیشه ما را دستکم گرفتهاند.
من بهتر از هرکسی به تواناییهای خودم آگاه بودم و میدانستم جوری از پس همهچیز برآمدهام که فرقی بین من و دیگران وجود ندارد. تازه اگر چشم ریز میکردیم و دقیق میشدیم، پُر واضح بود این بنده هستم که اغلب شاهکار میآفرینم و همه را شگفتزده میکنم. باورتان نمیشود گاهی در کسری از ثانیه طوری آچمزشان میکردم که چند دقیقهای خشکشان میزد و همینطور وامیمانند. آخرینباری که یک چشمه از قدرتم را رو کردم، موقع کلکل با پدرام بود؛ تا به خودش بیاید مچش را طوری خواباندم که همزمان باد غرورش هم خوابید و بعد از آن دیگر دربارهی مچاندازی کُری نخواند. کل مدرسه تا روزها از زور دستهای من حرف میزدند و حماسهی بیبدیلی که روی سکوهای سنگی کنار آبخوری خلق کرده بودم.
حالا فرصتی پیش آمده بود تا در صحنهی بزرگتر و جدیتری عرض اندام کنم و جادوی بازوان آهنینم را بهنمایش بگذارم.
هیچ خوشم نمیآمد کسی فکر کند که چون معلولیت جسمی دارم، ناتوان و ناکارآمد هستم و دستهای سرنوشت مرا طوری به صندلی چرخدارم وصله و پینه کرده که تا عمر دارم باید دور از همه، در گوشهای روی صندلیام لم بدهم و سرگرم تماشای بقیه شوم و گاهی هم موجبات ترحم آنها را فراهم کنم. بدتر از آن، در برخی مواقع سبب تحریک غدد اشکی دل پوستپیازیها بشوم!
سرانجام زمان آن فرا رسیده بود تا آنچه را که در چنته دارم به همگان ثابت کنم. تا انگِ «ناتوانی» را جلوی چشم همه از روی خودم بردارم و یکبار برای همیشه پروندهی شایعات و اظهار فضلهای بیاساس را مختومه اعلام کنم؛ همان پرتوپلاهایی که معمولاً پشت سر من و امثال من میگویند. مثل اینکه «فلانی را میبینی؟ بیچاره معلول است، آخی طفلکی! هیچکاری ازش برنمیآید، لذتی از زندگی نمیبرد» و کلی جفنگیات دیگر! حتی گاهی آدمهایی پیدا میشوند که کلمات زشت و زنندهای دربارهی ما به زبان میآورند. من یکی که اینگونه از موجودات عجیب را به رسمیت نمیشناسم.
باید در روز مسابقه با پنجه و بازوهای قدرتمندم، این صندلی را به جت خارقالعادهای تبدیل میکردم و آن را روی زمین به حرکت میانداختم. اگر آنها با پاهایشان میدوند، من قادرم تمام نیرویم را توی دستهای عضلانیام جمع کنم و مثل گلولهای، به سمت چرخهای صندلیام شلیکش کنم. موقعش رسیده بود به آنها بگویم «خیلی خب، باشد! شما و جفت پاهایتان، من و چرخهای صندلی و قدرت جادویی دستهایم!»
توانمندی، توانمندی است؛ چه در پاهای آدمیزاد باشد، چه در دستهایش و چه در مخ و ملاجی که بلد است درست کار کند.
امضا
یک پُرتوانِ شگفتیآفرین
تصویرگری: ریک هاید