آنها که سن و سالی ازشان گذشته، اغلب شمایل خورشید را به فراموشی سپردهاند و کوچکترها نیز درک روشنی از یک روزِ سلیس آفتابی ندارند.
انگار در آن دوردستها، کارخانهای هست که شبانهروز و بیوقفه، از سمت غرب، مشغول تولید ابرهاست. کارخانهای که لحظهای از حرکت نمیایستد. همه به نبودن خورشید عادت کردهاند که دیگر نیازی نمیبینند او را در آسمان تماشا کنند. انگار فراموش کردهاند اگر خورشید نباشد، بساطِ حیاتشان از اساس برچیدنی است.
دوباره به مردم رو میکنم و با صدای بلند میپرسم: «اینجا کسی خورشید را نمیشناسد؟»
بالأخره یکنفر از ضلع شرقی میدان پیدا میشود و پاسخ میدهد: «این سؤال را نه از ما که از آفتابگردانها بپرس. آنها حامی خورشیدند»
- فقط یک راه مرا به مقصد میرساند
نقشهی راه را دستم گرفتهام و بیهوده دور خودم میچرخم. جهتها را میشناسم، اما این به تنهایی برای خواندن نقشه کافی نیست. از هرسمتی که میروم نمیرسم. جادهها مدام کش میآیند و به پایانِ خود نمیرسند. نقشهخواندن هم بلدی میخواهد، همانطور که پیمودن این مسیر بلدِ راه میخواهد.
دنیا پر است از جادههایی که فقط برای پرکردن نقشهها ساخته میشوند. هیچیک مرا به مقصد نمیرسانند. فقط یک جاده مرا به همانجایی که میخواهم میبرد و پیداکردن و تشخیصدادن همان یک جاده از میان اینهمه راه و بیراه سخت است، بسیار سخت. در میانهی راه، میایستم. با صدای رسا از مرد دهقان میپرسم: «تا مزرعهی آفتابگردانها چهقدر راه است؟» مرد، از کار دست میکشد و سرش را به سمتم برمیگرداند.
نگاهش از دریچهی چشمهایم عبور میکند. حس میکنم کسی وارد دنیای درونم شده است.
نقشه را نشانش میدهم و میگویم: «راه را پیدا نمیکنم. به گمانم گم شدهام.»
میگوید: «توی نقشه دنبالش نگرد. همهچیز را که آنجا نمینویسند. بخشی از راه فقط با پای پیاده طی میشود.»
مرد برمیگردد سمت زمین و اینبار، بیآنکه حتی نگاهم کند، میگوید: «کفشهایت! مناسب نیستند.»
به کفشهایم نگاه میکنم.
- تمامقد، تا برآمدن روز آفتابی
آفتابگردانها، نه فقط عاشقِ خورشید بلکه خود، شبیه به خورشیدند. عشق هرچیز و هرکس را تا آنجا پیش میبرد که خود جزئی از آنچه دوست میدارد شود. به پاهایم نگاه میکنم. پر از تاول است. دهقان درست میگفت! باید کفش مناسب میپوشیدم. پیمودن هرمسیر، کفش مخصوص به خودش را میخواهد.
راه زیادی آمدهام اما حالا اینجا هستم. از دور به تماشای مزرعه نشستهام، به تماشای اطاعت بیچون و چرا، به تماشای پیرویِ بیبهانهی گلها از خورشید. خورشیدی که هیچکس او را نمیبیند و سالهاست در پسِ ابر است.
آنجا در شهر کم نبودند کسانی که میگفتند بینیاز از خورشیدند، اما در حقیقت زندگیشان به خورشید وابسته بود. هنوز هم هست.
احساس میکنم از انسانبودن خستهام. از زیستن میان چنین مردمانی. دلم میخواهد میان آفتابگردانها باشم. یکی از آنها باشم. دلم میخواهد کفشهایم را از پا درآورم و پاهایم را در خاکِ خوبِ همینجا فرو کنم. میخواهم همینجا در مزرعه ریشه کنم.
تمامقد تا لحظهی شکافتن ابرها، تا آمدن آن روزِ آفتابی، اینجا بایستم و تابش مجدد خورشید و هجوم باشکوه نور از لابهلای ابرها را نظارهگر باشم. از آسمانِ همیشه ابری شهر خستهام. نباید بیش از این به تیرگی خو کنم. میخواهم همینجا چشمانتظار بمانم تا روشنایی به جهان بازگردد. درست مانند تو که حامی خورشید و پرتوهای آن بودهای. تویی که در روزهای بارانی پس از واقعه، همچنان از خورشید میگفتی تا روشنایی در جهان باقی بماند. میخواهم کمی شبیه تو باشم.
تصویرگری: مونا اِدیولِسکُو