حیاط دبستان ما، درندشت بود و بیآب و علف! فقط در باغچهی کوچک کنار آبخوری، درخت اناری روییده بود؛ درختی نرم و نازک که یک خط در میان فقط در بهار، برگ سبز میداد و تا بوی پاییز به مشامش میرسید، بیبال و برگ میشد؛ نه گلی، نه شکوفهای و نه اناری!
ناظم بیرحم آنسالهای مدرسهی ما هم، از این فرصت استفاده میکرد و در روزهای سرد پاییزی، هرهفته، شاخهای را از درخت به امانت میگرفت و بهزور ترکههای انار، تلاش میکرد تا بچهها مؤدب و مرتب شوند. ما هم هرازگاهی ترکهی اناری میخوردیم و روزبهروز مؤدبتر میشدیم!
این حلقه، زنجیروار تکرار میشد؛ بچهها از لجشان، به درخت آب نمیدادند و چپ و راست، با خودکار و مداد، روی تنهی درخت، یادگاریهای مربوط و نامربوط مینوشتند تا شاید درخت خشک شود و از دست ترکههایش خلاص شوند. درخت هم لج میکرد و گل نمیداد و شکوفه نمیکرد و خلاصه انار بیانار؛ تا ترکههایش بهتر به دست و پای بچهها بنشینند و در دستان ناظم بیرحم، راحتتر بالا و پایین بروند.
یکسال بچهها وقتی دیدند از پس آقای ناظم بر نمیآیند، دست به دامن درخت انار شدند و حلقهی بیمحبتیها را شکستند. همهی مدرسه از همان روزهای آخر زمستان آن سال، هوای درخت انار را داشتند، پنجمیها، به موقع، آب و دان درخت را دادند، چهارمیها، اجازه ندادند حتی کلاغها هم به درخت انار چپ نگاه کنند و سومیها یادگاری نوشتن را قدغن کردند.
تعطیلات عید آن سال که تمام شد، شاخههای انار پس از سالها به گُل نشست. در اردیبهشت، بچهانارها را ته شکوفههای انار میدیدیم و تا مهر و آبان و آذر هم، انارها رسیده شدند و قرمز و آبدار!
با حضور انارها، همهچیز سر جای خودش قرار گرفت؛ بچهها دیگر یادگاری ننوشتند، آقای ناظم دلش نیامد شاخههای پر از یاقوت درخت انار را بشکند و بچهها هم بهجای ترکهی انار، شب یلدای آن سال، کلی انار خوردند و خندیدند!