زندگی گاهی شکل عجیبی به خود میگیرد. آنچنان شلوغ و تودرتو میشود که متوجه نمیشوم زمان چهطور میگذرد. فکر میکنم اینجور وقتها ساعتی همین گوشهوکنارها هست که عقربههایش دارند تندتند میچرخند. من میدوم و ساعت میچرخد. تندتر میدوم و ساعت تندتر میچرخد. حتی گاهی در خیالم از خودم میپرسم: «اگر من میتوانستم با سرعت نور بدوم چه اتفاقی برای زمان میافتاد؟» حتماً آن لحظه عقربهها چنان باشتاب میچرخیدند که ناگهان از چرخدندهها جدا میشدند و چیزی شبیه به انفجاری کوچک رخ میداد. بعد ساعت از کار میافتاد و زمان به عقب بازمیگشت.
تصور چنین اتفاقی میتواند سرگرمکننده باشد. حتی شاید بشود یک داستان جذاب با آن نوشت. اما راستش ته دلم از تصور چنین تصویری فرو میریزد. فکر اینکه اینهمه درگیر باشم که بخواهم با سرعت نور پیش بروم ذهنم را آشوب میکند.
در همین روزها، در همین روزهایی که هیچوقت سرعت من به سرعت نور نزدیک نمیشود و عقربهها سرجای خودشان هستند، بازهم چنان در روزمرگیها گم میشوم که احساس میکنم در سیاهچالهای افتادهام و به عقب برمیگردم. در این فضای عجیب، دست و پا میزنم بلکه عقبتر نروم. نه اینکه گذشتهها شیرین نبودهاند؛ بودهاند، اما من تمام تلاشم را میکنم که روزمرگیها را به سرانجام برسانم تا در نهایت فرصت کنم با تو حرف بزنم. بازگشت به گذشته یعنی ازسرگرفتن دوبارهی همهی روزمرگیها. تصویر عجیبی است اما چنین سفری به زمان گذشته انگار مرا از تو دور میکند.
بسیارند پیشرفتنهایی که درجازدن هستند و بسیارترند پیشرفتنهایی که بهعقببازگشتن هستند. و جالبتر اینکه کم نیستند درجاماندنهایی که حرکت محسوب میشوند.
من هرحرکتی را در زندگی با فاصلهام با تو میسنجم. بنابراین در طول روز بارها و بارها از خودم میپرسم آیا این اتفاق خوب پیشرفت بود و مرا به تو نزدیک کرد؟
آیا بیحوصلگی امروزم باعث شد درجا بزنم و آیا غمی که امروز آرام و صبور گوشهی قلب من نشسته بود مرا به تو نزدیکتر نکرد؟ گاهی اندوه نیز مرا به تو نزدیکتر میکند.
راستش برای کسی که تو را دوست دارد هر اتفاق را وسیلهای قرار میدهی تا به تو نزدیکتر شود. وقتی تو بخواهی مسیر تمام شادیها و اندوهها، مسیر تمام رسیدنها و ازدستدادنها، تمام آرزوها و آهها، به تو میرسد. عجیب نیست که آفرینش دایرهوار است. انگار هرکس از هر نقطهای راه بیفتد به تو میرسد.
گاهی روزمرگیها نگرانم میکنند. آنها میتوانند تمام روز و شب مرا با خود به ناکجاآبادی ببرند که از حوالی تو دور میشود. هربار که چنین حسی سراغم میآید از خودم میپرسم: »آیا آنها هیچوقت تمام میشوند؟» روزمرگیها همیشه هستند. دنبالهدار و ابدی. بعد به خودم یادآوری میکنم هرچه بیشتر سرگرمشان باشی بیشتر و بیشتر میشوند. پس باید از یکجایی، از یک نقطهای، خودم را از آنها دور کنم. بعد پنجرهای رو به منظرهی بکر ذهنم باز کنم و از آن با تو حرف بزنم. وقتی با تو حرف میزنم روزمرگیها دور میشوند. عقب مینشینند و درنظرم کوچک و کوچکتر میشوند.
من از اینکه روزمرگیها باعث شوند به آنهایی شبیه شوم که تو را فراموش کردهاند میترسم. برای همین شبانهروز به دنبال تلنگرها میگردم تا از حوالی تو دور نشوم. فراموشی، شبیه به سیاهچالهای است که میتواند مرا به سمت خودش بکشاند. میتواند بزرگ و عمیق شود و بعد زمانی مرا رها کند که چشم باز کنم و ببینم در ناکجاآبادی افتادهام که تاریک است و به اندازهی فاصلهی من تا ابد، از آن پنجرهی بکر ذهن، دور است. همان پنجرهای که از آن با تو حرف میزنم.
اما نشانههای تو بسیارند تا مرا نزدیک به پنجره نگه دارند. با خودم میگویم نشانه را فرستادهای تا مرا در نزدیکی خودت نگه داری. مثلاً همین غم، همین غمی که امروز ساکت و صبور گوشهی قلبم نشسته بود و مرا به گریه انداخت. من نیز برای استشمام هوای تازه سراغ پنجرهام رفتم. پنجرهام مرا دوباره رو به روی تو و حضورت قرار داد. پنجرهام یادم آورد تو هنوز مرا دوست داری و من هنوز از فراموشی بسیار دورم.