این داستان یکی از آرزوهای من است که برآورده نشد. مثل همیشه روی پاهایم بلند شدم و تلاش کردم قدم را به آرزویم برسانم. فقط کمی دیگر! کمی! کمی! اما چهقدر؟ آرزوی من انگار دور و دورتر میشد. یکباره کسی در قلبم گفت: «تلاشهایی که بیفایده بود.»
بی اختیار دستم را پایین آوردم. به جملهای که از ناکجا در قلبم نشسته بود فکر کردم. نه اینکه از خودم پرسیده باشم آن حرف از کجا آمده است. نه اینکه دنبال گویندهاش گشته باشم. از عمق معنایی که آن کلمهها میرساندند بود که دستم پایین افتاده بود و همان لحظه دریافتم همیشه اینکه بهسختی روی پاهایم بلند شوم تا دستم به آرزوهایم برسد ارزشمند نیست. اما از کجا باید دانست کدام آرزو ارزش تلاشکردن دارد و کدام ندارد؟ چه دوراهی گیجکنندهای!
راستش همیشه آرزوها چنان مرا هیجانزده میکنند که بیمعطلی برای داشتن آنها دست پیش میبرم. فقط کمی دیگر! و با این جملهی طلایی، بیشتر و بیشتر تلاش میکنم. اما آیا همهی آرزوهایی که به آنها رسیدم مرا شاد کردند؟ آیا همهی آنها آنقدر ارزشمند بودند که برایشان تلاش کنم؟ اینها سؤالاتی بود که به دنبال شنیدن آن جمله در ذهنم نقش بستند.
و بعد احساس کردم از درون متوقف شدهام. نه از آن توقفهایی که از سر ناچاری است. از آن توقفهایی که از سر دانایی است. دستهایم را پشتم نگه داشتم و با خودم گفتم: «همیشه هم نباید به همهی آرزوها رسید.»
و ناگهان آرامشی عجیب در جانم نشست. دریافتم که تلاشهای پی در پی مرا از پا انداخته بود و اگرچه در ظاهر از رسیدن به آرزوها شاد میشدم اما از درون، بعد از هر تلاش، فرسودهتر میشدم. با خودم فکر کردم تلاشی که بر من نیفزاید و از من بکاهد، تلاشی که مرا فرسوده کند، در مسیر درست نیست.
همانجا زیر درخت آرزویم که دستم به شاخهی بلند آن نمیرسید نشستم. پایینبودن گاهی چهقدر خوب است! مثل همانلحظه که من روی زمین نشسته بودم. با اینکه دستم از شاخههای درخت کوتاه بود اما زمین را داشتم. زمینی که آرامشبخش بود. دیگر دوراهی، گیجکننده نبود. میدانستم همیشه هم قرار نیست به آرزوهایم برسم و گاهی پایینبودن از بالابودن ارزشمندتر است. اما از کجا باید میدانستم کدام پایینبودنی ارزشمند است؟ اگر پایینبودن حقیقتاً به من آرامش میداد پس ارزشمند بود.
این داستان آرزویی بود که به آن نرسیدم اما در پی آن آرامش را یافتم.
تصویرگری: مایکل هِیتِر