به دیگر سخن آیا اساسا مؤلفههای بورژوازی لیبرال میپذیرد که در جامعه تحت زعامت، «تغییر» بهمثابه یک تحول عام اجتماعی رخ عیان کند؟
این پرسشها از آن جهت اهمیت دارد که امروزه اکثر تحلیلگران رئالیست اجتماعی، بر این امر تأکید دارند که در سپر تفرق و بهظاهر چندگونگی جامعه لیبرال، یکدستی نهانی وجود دارد که در هنگامه حوادث سیاسی، ذات معنایی و اثرات ایجابی خویش را نشان میدهد. اکنون انتخابات ریاست جمهوری آمریکا میرود که صبغه یک نبرد تمامعیار هویتی را کسب کند؛ یکطرف جوانی سیاهپوست ایستاده است و در طرف دیگر کهنه سربازی کهنسال؛یکی سمبل نوگرایی است و دیگری نماد حفظ «وضع موجود».
اما آیا این تمام ماجراست و میتوان با همین حکم تئوریک اجمالی به تحلیل مبارزات انتخاباتی آمریکا نشست؟ آیا همه ماجرا فقط در اراده تغییر و حفظ وضع موجود خلاصه میشود؟ این اجمال محتاج تفصیلی است که در این نوشتار میکوشیم به آن بپردازیم؛ پرداختنی که البته فقط به تحلیل رخدادها تا «امروز» مینشیند. «فردا» شاید شعبده بورژوازی آمریکایی، ورق دیگری رو کند.
در اواخر قرن 19، عکسی به غایت دهشتناک از «سبک زندگی آمریکایی» گرفته شد و چندین سال بعد منتشر شد.
عکس موصوف، جوانی بخت برگشته سیاهپوستی را نشان میداد که در تلی از هیزم زندهزنده سوخته است و جماعتی سفیدپوست و آمریکایی، مثل فاتحان هزارههای تاریخ، سرخوش در گرد جنازه حلقه زدهاند و خیره به دوربین مینگرند، گویا انسانی را نکشتهاند و آن جسد اساساً متعلق به فردی بوده که «حق حیات» نداشته است.
آن نگاههای خیره و گستاخانه به دوربین، چیزی جز خیرهسری یک بورژوازی منحط و ضدبشر نبود. بورژوازیای که بنیانهای دینیاش- سنت مسیحی- را ذبح کرده و توحش مدرنی را سامان داده که بشریت قربانی آن بود. اما امروز در همان آمریکای مدرن، «اوباما» گویا چنان ققنوسی از خاکستر آن جوانک بختبرگشته سیاه برخاسته. جوان امروز سیاه، از «تغییر» سخن میگوید و کهنه سربازی به جای مانده از امپریالیستیترین نبرد تاریخ را به هماوردی میطلبد. آمریکا را چه شده است؟ آیا تمام آن دهشت بورژوازی ضدبشر و زیستشناسی باوری انحطاطآمیز مدرن را به فراموشی سپرده که امروز یک «سیاهپوست» با خطابههای شورانگیز یاد مارتین لوترکینگ را در ذهنها زنده میکند؟
«سبک زندگی آمریکایی» روزگاری با زیستشناسی باوری پیوندی تنگاتنگ داشت. «سیاه» برای آنان نه یک «فرد فرودست» که اساساً موجودی مزاحم تلقی میشد. بورژوازی سفیدپوستان، عادت کرده بود که سیاه را از فردیت ناب خود تهی کند و به او به چشم ابزاری مادی بنگرد که تنها به درد جان کندن در کارخانهها و مزارع میخورد. بورژوازی سفیدپوستان برمبنای زیستشناسانه نژادپرستیای استوار شده بود که «موقعیت انسان» را تعیین میکند؛ «خون و نژاد» بود که حکم میکرد فردیت انسانی در چه ساحت معنویای قرار دارد و اساسا فردیت محسوب میشود یا نه.
سالها بعد که جنبش مارتین لوترکینگ به راه افتاد، میکوشید فردیت انسانی در سبک زندگی آمریکایی را تأویلی دوباره بخشد؛ تأویلی که موجد به رسمیت شناختن «انسان» باشد و متافیزیکی را بنیان بنهد که انسان را به اعتبار انسانیت او، به رسمیت بشناساند. اکنون گویا ثمره آن جهد متبلور شده است؛ این اوباما است که از «تغییر» سخن میگوید.
امر سیاسی آنگلوساکسون و اراده «تغییر»
اوباما امروز راه سختی را در پیش دارد و هنوز برای ما مکشوف نیست که «دامنه تغییری» که او از آن سخن میگوید تا کجا امتداد مییابد و آیا او تنها به تغییرات فرمالیستی سیاسی نظر دارد یا در پی دگرگون ساختن فرهنگ سیاسی سرمایهداری است؟ برای پاسخ به این پرسشها بهتر است از نیتخوانی اوباما عدول کنیم و با مطمح نظر داشتن ساختار و مبانی هویت اجتماعی- سیاسی ایالات متحده به تحلیل «امکان» حادث شدن این تغییرات بپردازیم.
سبک زندگی آمریکایی، ملهم از ایدئولوژی سرمایهداری است؛ ایدئولوژیای که در آن سنت مسیحی تنها در فرم، ابراز وجود میکند. خیل مسیحیانی که در آمریکا روزهای یکشنبه به کلیسا میروند، فقط یکشنبهها مسیحی هستند یا در بهترین حالت ادعیه و اذکره تنها نماد دینورزی آنان به شمارمیرود. «مککین» این کهنه سرباز، پیرجنگ ویتنام، امروز سمبل نئومحافظهکاریای است که سنت مسیحی فرمگرا را نمایندگی میکند و در عرصه سیاست، مدافع تمامعیار تفکیکهای سیاسی است.
در این بین اوباما نیز در بستر همین فرمگرایی است که از اصول مسیحی سخن میگوید؛ اصولی که دیگر در وجه «الهیات رهاییبخش مسیحی» که صبغهای تماماً سیاسی داشت، رخ نمینمایاند و تنها به ژستهای مؤمنانه بسنده میکند.
از دیگرسو، طبقه سیاه در آمریکا، بعد از جنبش حقوق مدنی، مدنیت حضور سیاسی خود را در قالبهای کهن سیاستورزی آمریکایی جستوجو میکند. امروز اوباما، نامزد حزب دمکرات است و کیست که از مبانی وثیق هویتی این حزب که در قالب سرمایهداری آمریکایی تعریف میشود، بیاطلاع باشد. پس باید به تحلیل این امر نشست که «تغییر» مدنظر اوباما چه محملی برای ابراز وجود دارد.
خیل سفیدپوستانی که در کنوانسیون حزب دمکرات در ایالات کلرادو پلاکاردهای «chenge» را به اهتزاز درآورده بودند، آیا تغییر مبنایی را میطلبند یا تغییری از الگوی سیاسی منحط جمهوریخواهان به الگوی سیاسی تثبیت شده دمکراتها را؟ اینجاست که باید «شک» کرد؛ شک به این که آیا اوباما، میخواهد اصل و اساس فرهنگ سرمایهداری و تبعات سیاسی آن را منهدم کند!؟ فیالمثل آیا او میخواهد در باب سیاست خارجی آمریکا از الگوی «تسلط» و صادرکردن نرمافزارانه زیست آمریکایی با کالاهای فرهنگی هالیوود، دست بردارد و با دولت – ملتهای جهاناجتماعی شرق از در «تعامل» وارد شود.
آنگاه دیگر چه چیزی از «آمریکا» باقی میماند؟! پس اوباما نه میخواهد و نه میتواند از نردبان سرمایهداری بالا رود و آنگاه آن را به کناری پرت کند.
اوباما در دل همین «چیرگی شبه ایدئولوژیک سرمایهداری» است که از تغییر سخن میگوید؛ تغییر در ساحت داخلی آمریکا، نه در مولفههای ایدئولوژیک سیاست خارجی و نگاه آن به جهان اجتماعی شرق.
تناقضات سرمایهداری لیبرال و محاق «تغییر»
حال بگذارید به این امر نظری داشته باشیم که «تغییر» مدنظر اوباما با تناقضات سرمایهداری لیبرال چه میخواهد بکند. ذکر یک مثال ملموس در این باب، به نیکی مقصود ما را بیان خواهد کرد.
چندی پیش مککین در یک حمله سیاسی به غایت ارتجاعی گفت که امروز ایالات متحده سه چهره تبلیغی مهم دارد، رتبه دوم و سوم این مقوله، متعلق است به پاریس هیلتون و بریتنی اسپیرز و اولی اما، «باراک اوباما» است. بدونشک هیچ چیزی مشمئزکنندهتر از این وجود ندارد که یک فرد رقیب سیاسی خود را در کنار دو چهره که نماد جسمانیت و مصرفزدگی منحط هنری هستند، قرار دهد. اما جواب اوباما بسیار جالب بود. او گفت: هنگامی که تلویزیون کلیپهای این دو نفر را پخش میکند، کودکان من کانال را عوض میکنند تا صحنههای غیراخلاقی آن را نبینند، ما تنها خانواده آمریکاییای نیستیم که با این «فرهنگ منحط مدرن» مشکل داریم.
رفیق سیاهپوست ما که از فرهنگ مدرن منحط سخن میگوید آیا به لوازم نظری سخنان خود وقوف تام دارد؟ اوباما امروز باید در دل همین فرهنگ مدرن منحط، فعالیت سیاسی خود را سامان دهد و باید رئیسجمهور جامعهای باشد که درفرهنگ مدرن منحط آن سرمایهداران نمادهایی عیان دارد. البته اوباما تنها به وجه کالاهای فرهنگی این «فرهنگ منحط مدرن» اشاره داشته است، در حالی که این نمادهای فرهنگی در واقع وجه ماتریال فرهنگ سیاسیای است که آشکارا اراده به ایجاد تفکیکهای صوری دارد و همین امر است که عمده تناقضهای سرمایهداری لیبرال را نمایندگی میکند.
سرمایهداری لیبرال در وجوه سیاسی و در ابعاد داخلی محیط جغرافیایی تحت زعامت خود، میکوشد دمکراتیک عمل کند. اما به موازات همین دمکراتیک عمل کردن در ساحت داخلی، به غایت در عرصه سیاست خارجی ضددمکراتیک و دگماتیک عمل میکند، حال آیا اوباما میخواهد «تغییر» مدنظر او در عرصههای سیاست خارجی نیز خویش را نمود دهد؟ سیاست خارجیای که با سبک زندگی آمریکایی طبقههای فرادست آمریکا شباهتی تام دارد.
همانقدر که صاحبان تراستها و کارتل ها میکوشند تسلط مادی خود را برشئون زیستی آمریکاییان گسترش دهند، سیاست خارجی ایالات متحده نیز عمده جهد و تلاشش این است که تسلط خود را فزونی بخشد. از این حیث، سیاست خارجی آمریکا مانند عملکرد کارخانههای عظیم تولید سیگار این کشور است. بر روی جلد سیگارهای ساخت آمریکا، خطر ابتلا به سرطان در صورت استمرار در مصرف گوشزد میشود اما برای آمریکایی، گریزی از سیگار نیست.
در عرصه سیاست خارجی هم، ایالات متحده همه را به خود فرامیخواند اما خطرات نزدیکی را هم گوشزد میکند، در شرایطی که برای آن کشورها دیگر گریزی از «آمریکایی»بودن نیست.
به قصد نتیجه
نقش سیاسی شهروند آمریکایی امروز تنها و تنها در دوگونه عضویت در حزب دمکرات و جمهوریخواه خلاصه شده است.
این امر؛ یعنی جامعهپذیری سیاسی در آمریکا تنها در دو صورت خاص جلوه مییابد. حال اوباما برپایه یک سنخ از جامعهپذیری سیاسی میخواهد «تغییر» ایجاد کند؛ تغییری که با انتخاب بایدن برای معاونت او، زوال محتومش را آغاز کرده است. «پراگماتیسم آمریکایی» امروز دو سنخ «خوشخیم» و «بدخیم» را جلوه داده. میتوانیم مسامحتا اوباما را وجه خوشخیم فرهنگ منحط مدرن ایالات متحده تلقی کنیم و «تغییر» را صرفا در کمرنگ شدن عیار میلیتاریسم جستوجو کنیم. بنابراین، اوباما امروز نماد جذب شدن طبقه سیاه آمریکا در ذات فرهنگ سیاسی آمریکاست.
امروز دیگر سخن گفتن از انفکاک اجتماعی میان سفید و سیاه امری عبث به نظر میرسد (هرچند که انفکاک خرد زیستی در جداییگزینی محل سکونت وجود دارد) آن جوانک بخت برگشته امروز نیست که ببیند یک سیاه در یک قدمی کرسی ریاست جمهوری است و ایضا نیست که ببیند، دیگر چیزی به اسم «طبقه سیاه» وجود ندارد.
سیاه بورژوا امروز همسان با سفید بورژوا است و عاری از هر سنخ خصلت طبقاتی ابراز وجود میکند، حتی با وجود آنکه رأیش به طور «سنتی» به حزب دمکرات تعلق دارد.
حال این «سنت» در دل این «فرهنگ منحط مدرن» چه میخواهد بکند؟