همشهری محله_ رضانیکنام:
محمدآقا. . سرور من! . . قهرمان بچگیها و نوجوانیهای من؛ قبل از ورود به سینما؛ همان روزها که برادرانرحمانی، فتاحی و محسن علیجانی و کی و کی، از بچههای میدان چمن نازیآباد را میبردی با خودت تمرین تئاتر. میدان چمن، اسمش میدان چمن بود، زمینفوتبال نبود! اما بچهها از بعد از ظهر تا آخرشب، درست پشت پنجره خانهات گلکوچیک میزدند، اغلب با دادو هوار و سروصدا.
گاه شاکی بیرون میآمدی که «خب، نمیشه بیسر و صدا؟ بابا فکر نمیکنید مردم ممکنه مریض داشته باشند، در حال استراحت باشند؟ یه خورده هم کتاب بخوانید». گاهی توپ ما را که برمیداشتی، درست همان موقعی که فکر میکردیم الان است که پارهاش کنی؛ خنده مهربانت که همین الان هم بد دلبری میکند، از پشت آن عظمت و ابهت، و سبیل پرپشت پهنی که به قیافه مردانهات جلال و جبروت خاصی میداد، میآمد بیرون: «خب راست میگویید، کجا بازی کنید پس!؟ . . بازی کنید بابا» و بچهها خودشان ادامه میدادند: «ولی بیجیغ و داد!
محمدآقا... تا همیشه قهرمان من!
فاصله سن شما با من ده سال هم نبود، پس چرا اون روز که از خونه زدی بیرون و به من که دل تو دلم نبود که توپ را شوت کرده بودم روی پنجره خانه شما، اما فرار نکرده بودم، دروازه رو نشانم دادی و گفتی شوت کن اونجا، نه اینجا! و توپ را دادی دست من و برگشتی به داخل خانه. فکر میکردم که جایگاه پدری پیدا کردی برای من. یا هر وقت روی سکوی مقابل مغازه حاج حسین زارع، یا نیمپلههای میدان چمن مشغول گپوگفت و خوشوبش با خلایق بودی، وقتی سلام میکردم به شما، خیلی فرق میکرد برای من که در جواب قناعت کنید، یا بگویید علیک سلام پهلوان، یا «آ» آقا رو بکشید بعد از علیک سلام. بیست ساله که شدم، آمدم جلسههای شعر حوزه اندیشه و هنر آن روز؛ پیش سید و قیصر. سلام که میکردم، متوجه میشدم که از چهرهام چیزی یادتان میآید و نمیآید... خجالت میکشیدم بگویم من ساعدم، بچهمحل شما.
حدود سی ساله بودید، ولی انگار باز پدر بودید برای من. پدری با ۱۰ سال فاصله سنی از پسرش! بعدها که با شعرخوانی و اجرای برنامههای ادبی در تلویزیون مثلاً اسمی درکرده بودم و چهرهام را خلایق میشناختند، باز هم وقتی به شما میرسیدم، خیلی برای من فرق میکرد که چه جوری جواب سلامم رو میدهید. همان ابهت و همان عظمت و همان مهربونی در چهرهتان بود. شک ندارم که تا همین الان هم، اگر با شما مواجه شوم، خنده و اخمتان مثل یکی دوتا از معلمهای دوره تحصیلم خیلی خیلی برای من مهمه.
سرور من! قهرمان همیشگی عمر من... فیلم روی تخت بیمارستانت رو دیدم و کاش نمیدیدم؛ نفسم به نفس شما بسته بود. وقتی بریده بریده گله میکردید و میدانم دردت درد مردم بود. نگرانیت برای آبروی وطن، که آبروی مردم بود.
محمدآقای کاسبی؛ سرور وسالار بچهمحلهای من در محله نازی آباد، خیابان بوعلی که خیابانهای نیاکان و جنگل رو قطع میکرد؛ باش و سروری کن تو را به علی. چشم من و امثال من در این سرما و ظلمات زمستان که کسی به کسی نیست، به منظم شدن تپشهای قلب مهربان و گرم توست.