این جمله را خواندم و با خودم فکر کردم ما اغلب در ساحل میمانیم و با حسرت به دریا نگاه میکنیم. اما من چهطور؟ من هم جزء همان آدمهایی بودم که تا همیشه با حسرت به دریا نگاه میکردم؟ چه سؤال سختی! آنلحظه جوابی برایش نداشتم. باید دربارهاش فکر میکردم. پس این سؤال گوشهی ذهن من باقی ماند و هربار که در موقعیت تازهای قرار میگرفتم و میتوانستم تجربهای جذاب بهدست بیاوریم با این سؤال مواجه میشدم. آیا من میتوانستم محدودهی امن خودم را ترک کنم و تجربههای تازه بهدست آورم؟
راستش به این فکر کردم آدم بلندپروازی نیستم که برای هرموقعیت جذاب تازه حریم امن خودم را ترک کنم اما میدانستم روزی چیزی ارزشمند پیدا خواهد شد که برای آن جرئت میکنم دل به دریا بزنم.
یک پنجشنبهی آفتابی زمستانی بود. هوا چنان خوب شده بود که شعرخواندن حسابی میچسبید. پس در سکوت خانه و در همان لحظههایی که همه خوابیده بودند به استقبال شعر رفتم. شعرها، فرصت مکاشفهاند. هربار که شعری میخوانم این امید در دلم روشن میشود که به مکاشفهای تازه دست پیدا کنم.
صدا از خود تهی شد/ و به دامن کوه آویخت:/ پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده...*
همان چند سطر ابتدایی را که خواندم کتاب را بستم. آیا مکاشفهای اتفاق افتاده بود؟ مکاشفه بود یا نبود مرا به شناخت تازهای رسانده بود.
تنها مرز آشنا! سؤال قدیمی بار دیگر در ذهنم تکرار شده بود. کدام مرز آنقدر آشناست که در پی آن از حریم امن خود بیرون بروم و خودم را به آغوش امن او بسپارم؟ آیا اگر آن مرز را بیابم، محدودهی همیشهامن خودم را ترک میکنم؟
انگار خورشید این لحظه زیباتر تابید. احساس کردم قلبم گرم شده است. البته که ترک میکنم! وقتی تجربهی جدید چنین آشنا باشد، وقتی چنین پناه خوبی باشد، محدودهی خودم را ترک خواهم کرد. اما آن مرز کجاست؟ از چه مسیری بروم به آن میرسم؟
حالا خورشید در سرم میتابید و بینشی تازه به من میبخشید. دانایی. البته که این مرز، دانایی است. دانایی است که همواره تلنگر میزند. دانایی در پی تجربههای تازه میآید و در تمام روزهای گذشته، دانایی بود که تلنگر میزد آیا تو هم جزء آدمهایی هستی که تا ابد با حسرت به دریا نگاه میکنی یا دل به آن میسپاری؟ دانایی، تمام این مدت گوشهی ذهنم نشسته بود تا مرا به موقعیتی برساند که برای تجربهکردن جزئت دلبهدریازدن پیدا کنم.
حالا من آدمی هستم که در ساحل نماندهام. دل به دریا زدهام و تا مرز آشنای دانایی دویدهام و به آن پناه آوردهام. حالا پیوسته به دنبال آنهایی هستم که به این مرز رسیدهاند و در پناه آن آرامش یافتهاند. پی آن آدمها میگردم تا کمی با آنها حرف بزنم. از تجربههای دل به دریازدنشان بشنوم و بدانم در مسیر تجربهی تازه چه بینشی بهدست آوردهاند.
تو، یکی از آنهایی هستی که به مسیر دانایی آمدهای و به آن مرز باشکوه امن رسیدهای. اما نه یکی مثل همهی آنهایی که به این راه آمدهاند. یکی از برترینها و داناترینها. حتی فکر میکنم دانایی تو چنان بوده که خود نیز مرزی امن شدهای. میان دانایی و جهل ایستادهای و ما را به این مسیر فراخواندهای. تا جایی که تو ایستادهای همهچیز امن است. پس با خیال راحت میتوانم تا آن مرز بدوم و بدانم هرچه به تو نزدیکتر میشوم دانشم بیشتر میشود.
دانایی، قلب را گرم و روشن میکند. همان آفتابی است که در ظهر زمستان میتابد. دانایی آدم را به شعر و شوق دعوت میکند و وعده میدهد اگر در مسیر او باشیم هرروز میتوانیم مکاشفهای تازه را تجربه کنیم. مکاشفهای که خود نیز ما را داناتر میکند.
* سطرهایی از شعر «مرز گمشده»ی سهراب سپهری
تصویرگری: مونیکا جِینز