به گزارش همشهری آنلاین، روزنامه «جوان» نوشت:میتوان ادعا کرد که واپسین ساعات حیات یک حکومت رو به انقراض، در زمره خطیرترین لحظات برای انقلابیون نیز است. چه اینکه رژیم مستقر، از تمامی توان خویش برای بقا استفاده خواهد کرد و به تمامی امکانات، دست خواهد یازید.
آنچه در پی میآید، خوانشی تحلیلی از خاطرات محسن رفیقدوست از مبارزان انقلاب اسلامی، در باره این ساعات است. مستندات این نوشتار، از اولین مجلد خاطرات وی اخذ شده است. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب اسلامی و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
حکومت نظامی در ۲۱ بهمن، اساساً مجال تحقق نیافت
رابرت هایزر فرستاده نظامی جیمی کارتر، برای آن به ایران اعزام شد که امکان تحقق کودتای نظامی را بسنجد. او در گفتگو با درجهداران حکومت پهلوی دوم، نهایتاً به این نتیجه رسید که بدون خالی کردن خیابانها، امکان انجام «عملیات کورتاژ» وجود ندارد. بسا فعالان انقلاب اسلامی و نیز تاریخپژوهان بر این باورند که اعلام حکومت نظامی در عصرگاه ۲۱ بهمن در راستای زمینهسازی برای کودتا بوده است. طرحی که با هوشیاری امام خمینی در عدم پذیرش حکومت نظامی و دعوت مردم برای حضور در خیابانها نقش بر آب شد!
محسن رفیقدوست از مبارزان دوران انقلاب اسلامی در این باره میگوید: «در روز ۱۹ بهمن به ما گفتند پرسنل نیروی هوایی میخواهند بیایند و با امام بیعت کنند. مدرسه را آماده کردیم. آنها با لباس کامل در صفهای منظم ایستادند و تا امام آمدند، همه سلام نظامی دادند. شب ۲۱ بهمن خبر دادند لشکر گارد تصمیم گرفته که به نیروی هوایی حمله کند! قرار شد مردم، به کمک نیروی هوایی بروند. من از روزی که امام تشریف آورده بودند، اولین باری که از مدرسه علوی خارج شدم، همان روز بود. کل اسلحههایی را که تا آن روز جمع کرده بودیم، بین جوانهایی که سربازی رفته بودند، توزیع کردیم. از همه یک کارت پایان خدمت میگرفتیم و یک اسلحه میدادیم! خودم یک اسلحه برداشتم، سوار ماشین شدم و رفتم ببینم اوضاع چطور است.
عجب جنگ زیبایی بود! لشکر گارد یک طرف بود و مردم و نیروی هوایی هم از داخل پادگان تیراندازی میکردند که بالاخره لشکر گارد فرار کرد! ساعت ۲ بعدازظهر اخبار گوش میکردیم که گوینده اعلام کرد حکومت نظامی، امروز از ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر برقرار است. صحبت این بود که امام چه دستوری میدهند؟ تشخیص من این بود که امام حکومتنظامی را قبول نمیکنند! چون مسئولیت تدارکات را داشتم، به بچهها گفتم بروید و به همه مینیبوسهای مدرسه علوی و رفاه، بلندگو ببندید! گفتند برای چه؟ گفتم مطمئن باشید که امام حکومتنظامی را قبول نمیکنند! بروید آماده باشید که هر وقت گفتند، معطل نشویم!... بعضی از آقایان معتقد بودند باید حکومتنظامی را قبول کرد تا کشتار زیاد نشود و فکری بکنیم! امام گفته بودند اجازه بدهید فکری بکنم. من دو، سه دفعه پشت در اتاق امام رفتم و از آقای [شیخ حسن]صانعی پرسیدم چه شد؟ ایشان گفت امام هنوز چیزی نفرمودهاند! ایستاده بودیم که یکمرتبه آقای صانعی آمد و گفت امام فرمودند به مردم بگویید به حکومتنظامی اعتنا نکنند!... بلافاصله اعلام کردم آقایان روحانیون، با مینیبوسها حرکت و این مسئله را در شهر اعلام کنند.
خودم هم با یکی از مینیبوسها حرکت کردم. همین که یک دور زدم، دیدم که خود مردم، فرمان امام را دهان به دهان گفته و به خیابانها ریختهاند و اصلاً از حکومتنظامی خبری نیست! شنیدم بین مرحوم طالقانی، شهید بهشتی و شهید مطهری با امام صحبتی بوده که قبول کنند یا نکنند که امام فرموده بودند اگر این فرمان آقا باشد چه؟ البته من از قبل هم این عقیده را داشتم! اصلاً بین ما کاملاً جا افتاده بود که امام در ارتباط با امام زمان (عج)، انقلاب را هدایت میکنند. روز ۲۲ بهمن دیگر نظام از بین رفته بود و دستگیری سران نظام شروع شد...».
به نصیری گفتم توقع داری که با این سابقه تو را به یک هتل مجلل ببریم؟
دستگیری سران رژیم گذشته توسط مردم در زمره رویدادهای مهم سیاسی در واپسین روزهای حکومت پهلوی به شمار میرود. به هر میزان که مراکز مهم نظام پیشین به دست مردم میافتاد، دسترسی آنان به مسئولان حکومت شاه نیز بیشتر میشد. به همین دلیل در آن روزها مدرسه رفاه به محل نگهداری کارگزاران حکومت شاه تبدیل شده بود. از جمله نکات مهم در خاطرات محسن رفیق دوست، روایت وی از دستگیری امیرعباس هویداست. او در آن روزها در سوئیتی در باغ شیان تهران نگهداری میشد و از آن مکان با مدرسه رفاه تماس گرفت و خویش را تسلیم انقلابیون کرد: «مردم در غروب ۲۱ بهمن، سپهبد [مهدی]رحیمی، فرماندار نظامی تهران را دستگیر کردند. او را آوردند و تحویل ما دادند. اولین نفر رحیمی بود. از صبح ۲۲ بهمن هم کمکم همه سران نظام دستگیر شدند.
ما بلافاصله چند اتاق را در طبقه سوم مدرسه رفاه به زندان تبدیل کردیم! چون جای دیگری نداشتیم. چهار، پنج خط تلفن هم داشتیم و پای هر تلفن، یک نفر نشسته بود و مرحوم شهید حقانی و یک روحانی دیگر به نام مهدوی، یک روز در میان مسئول تلفنخانه بودند. آن روز نوبت آقای حقانی بود. ایشان در گیر و دار دستگیریها مرا صدا کرد و گفت حاج محسن، کسی میگوید از باغ شیان زنگ میزند و میخواهد راجع به هویدا صحبت کند! گوشی را گرفتم. آقایی به نام عباس رضائیان که کارمند سازمان آب و خانهاش در همسایگی باغ شیان بود، گفت من از باغ شیان زنگ میزنم، آقای هویدا میخواهد صحبت کند! هویدا گوشی را گرفت و گفت من امیرعباس هویدا هستم، بیایید مرا ببرید! سریع به شیان و باغ شیان رفتیم. این باغ متعلق به ساواک بود و هفت، هشت هکتار مساحت داشت. در یک طرف باغ شیان، خانهای سه طبقه به عنوان خانه سازمانی برای رئیس ساواک ساخته بودند که هنگام انقلاب، خانواده تیمسار مقدم در آن زندگی میکردند.
در طرف دیگر باغ هم ساختمان دو طبقه خیلی شیکی بود که به عنوان مهمانسرای ساواک، از آن استفاده میشد. در نزدیکی آنجا ۱۲ سوئیت مجهز هم قرار داشت. زندان هویدا، اتاقی در همان مهمانسرا بود. در اتاق، تعداد زیادی بطری پر و خالی مشروب بود. ۱۵، ۱۰ تا پیپ و پنج، شش تا کتاب هم داشت که دو، سهتای کتابها، کتابهای سکسی و عشقی بود. او را برداشتیم و به مدرسه آوردیم. هویدا را به اتاق بقیه نبردیم، در یک اتاق دیگر آن را نگه داشتیم. من در آن روز، صحبتی با هویدا نداشتم. چند روز که گذشت، زندان قصر را آماده کردیم و آقای حاج اصغر رخصفت را به عنوان رئیس زندان قصر گذاشتیم. هویدا به آنجا منتقل شده بود که مرحوم محمد- برادر اصغر رخصفت- که مدیر داخلی زندان بود، به من زنگ زد و گفت هویدا میگوید میخواهم آقای رفیقدوست را ببینم! به زندان قصر و سلول هویدا رفتم.
گفت مرا از اینجا ببر بیرون، برویم با هم توی حیاط قدم بزنیم، میخواهم با شما صحبت کنم! آمدیم در حیاط و نیم ساعتی با هم قدم زدیم! اولین حرفی که زداین بود که وقتی انقلاب شد، فکر نمیکردم شما دوام بیاورید، اما الان که میبینم این زندان، توسط چند بازاری و با این نظم اداره میشود، متوجه شدم که مملکت را هم میتوانید اداره کنید!... به او گفتم به طور طبیعی سرنوشت حکومت شما که جدای از مردم بود، به اینجا ختم میشد! گفت بله، من قبول دارم که قدرت مردم وقتی جمع بشود، در اختیار هر کس که باشد، او حاکم است!... هویدا در آن روز، دو خواسته داشت. گفت خانهای در برج آ اس پ یوسفآباد هست که من پولش را ندادهام و مال من نیست! اسم کسی را آورد و گفت خانه مال آن شخص است، به او بدهید. بعد گفت من خیلی حرف دارم، اگر میخواهید اعدامم کنید، دیرتر اعدام کنید تا حرفهایم را بگویم یا بنویسم!... که متأسفانه عجله کردند.
من معتقد بودم که هویدا باید میماند و حرف میزد، چون بالاخره ۱۳ سال نخستوزیر کشور بود و نباید زود اعدام میشد. البته آقای فردوست هم زود مُرد. ما اصلاً کاری با او نداشتیم. او هم اطلاعات جالبی داشت، اما سکته کرد و مرد. ما هم هنوز نفهمیدیم که اعدام هویدا با آن سرعت، کار چه کسی بود! هر چند بعید نیست که کار آقای هادی غفاری باشد، اما قاطعانه هم نمیتوانم بگویم! اما در هر صورت، هویدا کشته شد و اعدام نشد! اینکه آقای غفاری هم گفته ما هویدا را دستگیر کردیم هم حرف بیخودی است! گذشته از این نکته، از جمله افراد دستگیر شده توسط مردم [منوچهر]خسروداد، [رضا]ناجی و [نعمتالله]نصیری را هم در همان روز آوردند! آنها را به اتاق نظامیها بردیم. آمدند و گفتند نصیری خیلی سروصدا میکند! داود مسعودی زندانبان آن اتاق بود. داخل رفتم و به نصیری گفتم برای چه سروصدا میکنی؟ گفت این چه جایی است که ما را نگه داشتهاید، ما اینجا ناراحتیم! با مشت به گردنش زدم و گفتم کم مردم را اذیت کردهای، حالا میخواهی به هتل ببریمت؟!...».
حاشیههایی از محاکمه و اعدام عاملان کشتار مردم
سران رژیم گذشته پس از دستگیری توسط انقلابیون، عمدتاً خود را باخته و ترسان بودند! آنان خویش را سپر بلای شاهی میدانستند که در روزهای خطر، سربازان خود را در گرداب بلا رها کرده و از ایران گریخته بود! با این همه در میان آنان، اقلیتی بس کم شمار نیز بودند که همچنان به شاه و حکومتش ابراز وفاداری میکردند! مهدی رحیمی فرماندار نظامی تهران در زمره این افراد به شمار میرفت. محسن رفیقدوست که پیش و پس از دستگیری، با وی ملاقات کرده بود، حالات وی را در این دو مقطع چنین توصیف کرده است: «بعد صحبت شد که با مسئولان دستگیر شده رژیم سابق، چه کار کنند؟ چهار نفر انتخاب شدند که به عنوان اولین گروه، محاکمه شوند. آقای [صادق]خلخالی محکمه تشکیل داد و ناجی، خسروداد، رحیمی و نصیری را به اعدام محکوم کرد.
دو اسلحهخانه داشتیم که اختیارش با من بود. از من تعدادی [اسلحه]یوزی گرفتند که اینها را اعدام کنند. آنها را روی پشتبام بردند. در آن شلوغیها اگر بچهها کمی بیاحتیاطی میکردند، همدیگر را میکشتند! چون اینها را وسط گذاشته بودند و از دو طرف، به آنها تیراندازی میکردند. به یاد ندارم که آنان در این لحظات، حرفی زده باشند. ناجی، فرماندار نظامی اصفهان به عنوان یک افسر جلاد و در عین حال جگردار مطرح بود! نصیری و خسروداد هم همین طور. موقعی که اینها را از پلهها به طرف پشتبام میبردند، تنها کسی که روی پای خودش میرفت، سپهبد رحیمی بود! من قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با او ملاقات کردم. اوایل دیماه قبل از رفتن شاه، شهید حاج مهدی عراقی از پاریس به من زنگ زد و گفت این سپهبد رحیمی، داشمشدی و لوطیمسلک است، اگر بروند و با او صحبت کنند و به او تأمین بدهند، دست از کشتار برمیدارد!... خدمت شهید آیتالله بهشتی رسیدم و گفتم فلانی چنین صحبتی میکند.
مرحوم بهشتی گفت بعید است، ولی برای اینکه مردم کمتر کشته شوند، خوب است با او صحبت شود! گفتم چه کسی به سراغش برود؟ گفت خودت برو! بالاخره به واسطه برادرش که سرهنگ بود، در میدان گلوبندک قرار گذاشتیم. آنجا مرا سوار ماشین کردند، چند خیابان گرداندند و به محل فرمانداری نظامی تهران در پادگان لجستیک عباسآباد بردند! اتاقی خیلی بزرگ داشت. داخل رفتم. گفت همانجا بایست! پرسید چه کار داشتی؟ گفتم پیغامی دارم! برخاست و پشت میز ایستاد. من چند قدم جلو رفتم. گفت همانجا بایست! آمدهای چه بگویی؟
گفتم داستان این است و در پاریس خدمت امام عرض کردهاند شما آدمی هستی که لوطیگری سرت میشود! دست از کشتار بردار، دیگر تهران در اختیار شما نیست و ما به زودی بر شما پیروز میشویم، اگر شما این کار را بکنید، به شما تأمین میدهیم! تا این را گفتم، کلاهش را از روی میز برداشت و برد گذاشت روی جالباسیای که پالتویش روی آن آویزان بود و گفت برو به اربابت بگو خون شاهنشاهی در رگهای ماست! ما به اصل شاهنشاهی وفاداریم، این شاه برود هم به پسرش وفاداریم! بعد با اشاره به کلاهی که روی جالباسی گذاشته بود، گفت اصلاً اگر کلاه شاهی را بر سر این چوبرختی هم بگذارند، من به آن سلام نظامی میدهم! این گذشت تا اینکه در غروب ۲۱ بهمن، او را پیش من آوردند! به او گفتم حالا نظرت چیست؟ گفت من هنوز هم بر عقیده خودم هستم! جنگی بین ما و شما بود و شما بردید و ما را هم میکشید! آن وقت که این چهار نفر را برای اعدام میبردند، او باز سر موضعش بود! وقتی میخواست از پلهها بالا برود، گفت دستها و چشمهای مرا نبندید و همان طور هم اعدام شد. بقیه را از زیر بغلهایشان میکشیدند و میبردند! یادم است که خسروداد، آنچنان میلرزید که زانوهایش به هم میخورد! خسرودادی که معروف بود از دیوار راست بالا میرود و از ارتفاع ۱۰ متری میپرد، آنچنان خودش را باخته بود که حساب نداشت!...».
دیدار رئیس ساواک با شهید آیتالله بهشتی
سران امنیتی رژیم گذشته در دوران اوجگیری انقلاب اسلامی، سعی داشتند تا طی دیدار با روحانیون متنفذ و با ارعاب و به رخ کشیدن قدرت ناداشته خویش آنان را از ادامه مبارزه منصرف سازند! این ترفند با نگاه به آنچه در خیابانها میگذشت، فاقد تأثیر مینمود. محسن رفیقدوست در میان خاطرات خویش روزی را به یاد میآورد که تیمسار ناصر مقدم رئیس وقت ساواک، به دیدار شهید آیتالله دکتر بهشتی رفته و با ایشان گفتو شنودی با مضمون ذیل آمده داشته است: «ما در دوران اوجگیری نهضت اسلامی، برای مذاکره با سران رژیم گذشته نزد آنان نمیرفتیم، بلکه اتفاقاً قضیه برعکس بود!
یعنی در اوج همان شور انقلاب، ارتشیها از جاهای مختلف میآمدند و به امام اعلام وفاداری میکردند. ماجرای دیدار با سپهبد رحیمی یک استثنا به شمار میرفت. یک روز گفتند تیمسار مقدم میخواهد با آقای بهشتی ملاقات کند. خدمت ایشان عرض کردیم، گفت بیاید خانه. بعد که این ملاقات انجام شد، از قول شهید بهشتی نقل کردند که تیمسار مقدم به آقای بهشتی گفته بود شما با این ارتش تا دندان مسلح میخواهید بجنگید؟ و شهید بهشتی با کمال متانت، به او گفته بود شما با کدام نیرو میخواهید با ما بجنگید؟ وقتی سرهنگهای شما به ما اعلام وفاداری کردهاند، شما نیرویی ندارید که با ملت بجنگید... میگویند مقدم با این جمله، تکان خورده بود!...».
روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی
یاران انقلاب پس از پیروزی انقلاب اسلامی، هر یک به دنبال اولویت و نیازی شتافتند که شرایط آن مقطع ایجاد کرده بود. راوی خاطرات نیز علاوه بر تداوم خدمت در مدارس علوی و رفاه، به حفظ اموال رؤسای رژیم گذشته پرداخت که از ایران فراری شده بودند. او نهایتاً این اموال را که عمدتاً از جواهرات تشکیل میشد، به بانک مرکزی تحویل داد تا ذیل عناوین خاصی نگهداری شود: «پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در مدرسه علوی، مردم همچنان برای دیدار با امام خمینی میآمدند. دستهجات شهرستانها هم اضافه شده بودند.
من ضمن رتقوفتق امور دیدارها از ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ تا وقتی که سپاه تشکیل شد، مسئول نگهداری اموال فراریها بودم. آنچه در خانه فراریها پیدا میکردند، به مدرسه رفاه میآوردند و تحویل من میدادند. مثلاً پول و طلاهایی را میآوردند و میگفتند اینها را از خانه سرهنگ عسگری آوردهایم! سرهنگ عسگری، محافظ مادر شاه بود. یا این اموال را از خانه فلان تیمسار و فلان طاغوتی آوردهایم. ما روی هر کدام، نام و مشخصات را مینوشتیم. وقتی سپاه تشکیل شد، من به پادگان خلیج رفتم که قبلاً در اختیار مستشاران امریکایی بود. پادگان خلیج، گاوصندوق بزرگی به اندازه یک اتاق داشت و اموال را آنجا نگهداری میکردم. حتی وقتی بنیاد مستضعفان تشکیل شد، آنها را به بنیاد ندادم! جواهرات و طلاها را توسط انسانی مخلص به نام مرحوم حاج محمد درویشدماوندی با سیستم دقیق و خاصی تحویل بانک مرکزی دادیم که بعدها ثبت و نگهداری شدند...».