شادی مانند آفتاب میتابد و یخهای غم را آب خواهد کرد. اینطور میشود که به خودم میگویم از غمها دلنگران نشو که فرصت برای شادی بسیار است.
اما دربارهی اندوهی که تو آن را بر قلب خود تحمل کردی همهچیز فرق دارد. قصهی اندوه تو از کربلا شروع شد و روزها و روزها ادامه داشت. غم، چنان تو را دربر گرفته بود که انگار شادی فراموش کرده بود بتابد. شادی رسالت خود را از یاد برده بود و نمیدانست اوست که باید بیاید و ماندگار شود.
تو پرستار غمهایی بودی که بازماندگان کربلا بر قلبهایشان داشتند. اندوه و درد همیشه به پرستار نیاز دارند. در روزهایی اندوهگین همیشه به کسی نیاز داریم تا کنارمان باشد و با حضورش غمهایمان را کمرنگتر کند. غم، مانند زخمهایی عمیق است که باید مداوا شود. تو، مرهم زخمهای عمیق قلبهای بازماندگان بودی. اما چرا کسی به اندوه قلب خودت فکر نکرد؟ چه کسی بر زخمهای قلب تو مرهم میگذاشت؟ بیشک، رنج تنهایی بر اندوه تو میافزود و زخمهایت را عمیقتر و عمیقتر میکرد.
اندوه تو، سرنوشتی غمانگیز است که هرگاه به آن فکر میکنم از خودم میپرسم پس چرا آفتاب شادی روزهای بسیار در خواب ماند و بر تو طلوع نکرد؟ روزهایی پیوسته در قلب تو برف میبارید و سرما ادامه داشت. اما تو در سرمایی اینچنین باز هم مرهم زخمهای بسیار قلبها بودی. چه روح وسیعی داشتهای تو و چه مهر عجیبی در دلت بوده است.
با رفتنت، غم را از بُعد تازهای روایت کردهای و نشان دادهای میتوان در عین غمگینبودن، خورشیدی در قلب داشت تا با گرمای آن بر زخمهای عمیق دیگران مرهم شد. تضاد عجیبی خلق کردهای. تضادی بزرگ شبیه به معجزه که تنها با مهر میتوان آن را خلق کرد. مادر تمام زخمهای قلب! آیا کسی حواسش به معجزهی تو بود؟ معجزهای لطیف و بینهایت بزرگ. آیا کسی حواسش بود مهربانی نیز معجزه است؟ بعد از تو چنین شد. مهر معجزه شد. حالا در روزگار ما آنکه زخمها را مداوا میکند، آنکه شادی میشود و بر قلبها میتابد، خورشیدی است که رسالت آفتاب را انجام میدهد.