محمد صادق خسروی علیا - همشهری آنلاین: برای سایه هایی که در این کوری شب، خودشان را ناپدید کرده اند فرقی نمی کند هلال لاغر ماه این بیابان در کدام سیاه چاله آسمان افتاده است. برهوت است:«سیاه، سرد و غریب»
امشب هیچوقت رنگ ماه نمی بیند. سایه های خاموش تا روشنایی فرسنگ ها فاصله دارند. چشم ها را باید مچاله کرد و مردمک ها را چلاند تا شاید کورسویی در دوردست بی امان پیدا کرد.
۱۷ سایه خاموش، فرو رفته اند در سیاهی مطلق این بیابان. با فاصله چند متری از هم در حاشیه سنگلاخی راهی که معروف به جاده «شهرک سنگ» است آرام قدم بر می دارند. حجت اما سوار است. سوار بر موتورسیکلتی که از بیخ و بن چراغ های آن از جا کنده شده. اینجا نور و روشنایی یعنی شکست، یعنی شلیک، گاهی حتی یعنی مرگ. نباید شعاع نوری یا نشانه ای از« بودن» از کسی درز کند. او مثل یک شکارچی کهنه کار چشم و گوش و مشامش را به کار انداخته و کوچکترین حرکت مشکوک را حس می کند. حجت حداقل ۵۰۰ متر جلوتر از مسافران، آرام وسط جاده خاکی را گرفته و پیش می رود. بقیه مثل لشگری شکست خورده و وحشت زده به دنبالش.
قانون « موش مردگی»
قبلا همه شیر فهم شده اند که چهارچشمی حواس شان جمع پیش قراول(حجت) باشد. گوش به زنگ باشند. موتورسیکلت پیش قراول که خاموش شود، یک علامت است. مسافران باید در همان نقطه ای که هستند، بلافاصله دراز بکشند. فرقی نمی کند.کجا ایستاده اند روی سنگ لاخ یا خار و خس. باید درجا افقی شوند. مثل میت. صدای نفس کسی نباید بلند شود.
این قانون «موش مردگی» برای آن موقعی است که پیش قراول از حضور ماموران با خبر شود. حجت می گوید:« ماشین ها و موتورسیکلت های گشت پلیس به صورت چراغ خاموش در بیابان گشت می زنند. ماموران برای شکار مسافران می آیند و نباید بوی مسافر را حس کنند.»
اگر پیش قراول موتورسیکلتش را خاموش کند و کوچکترین صدایی بشنوند و یا حرکتی از مسافران ببیند. صبر می کند تا آب ها از آسیاب بیفتد. بعد اگر خطر از بیخ گوش شان رد شد، برزخی می شود و با چماقی که از پشت به کمرش غلاف کرده به جان آنها می افتد. فرقی نمی کند کی نفس کشیده ، کی جم خورده از جایش، چماق او بر سر همه خراب می شود.
در حین چماق کاری حجت، کسی اگر جیک برند و «آخ» بگوید، پاسخش یک ضربه کاری دیگر است. آنقدر این چماق بالا و پایین می آید که پیش قراول دلش خنک شود و به قول خودش همه« خفه خون» بگیرند.
شب های بی ماه
دور زدن این ایست بازرسی برای افغان های پیاده حداقل ۳ساعت زمان می برد. این گلوگاه در ۵ کیلومتری شهرستان مهریز است. مهمترین گلوگاه جنوب به شمال کشور .
این اتفاقات در مختصات استان یزد در حال وقوع است. جغرافیایی از کویر با گلوگاهی خوفناک که نامش ایست بازرسی شهید مدنی است. حجت و مسافران قاچاقی اش از تاریکی شب استفاده کرده اند و ازپشت این ایستگاه بازرسی در حال دور زدن ماموران هستند.
رانندگان کامیون می گویند اگر از این گلوگاه رد شوی دیگر مانع سرسختی سر راهت نیست و به همه استان های کشور دسترسی داری:« جنس یا مسافر قاچاقی از اینجا رد شود دیگر مانع جدی سر راهش نیست و تقریبا می توان گفت قاچاقچیانی که از اینجا عبور می کنند خطر از بیخ گوششان رد شده است.»
برای حجت و هم قطارانش فرار و دور زدن این گلوگاه مخوف چند قاعده دارد. اول در تاریکی مطلق شب باید انجام شود یعنی وقتی که چشم چشم را نمی بیند. درست مثل امشب. حجت می گوید: شب هایی که ماه کامل و یا نیمه کامل است ریسک نمی کنیم. بیابان روشن باشد در تله گشتی ها می افتیم. آنها چراغ خاموش در این بیابان گشت زنی می کنند. قاعده بعدی دورزدن به صورت پیاده است. پیاده رنج و خستگی زیادی دارد. آدم داغان می شود. اما ریسکش کمتر است. همان کاری که ما الان انجام می دهیم.»
مرده یا زنده
میان آن ۷۱ نفر، مرد میانسالی سر و صورتش را با شال پوشانده. چشمان خیسش در تاریکی برق می زند. با همان فارسی قدیمی که آدم را یاد شعرهای سعدی زمان مدرسه می اندازد می گوید:« نمی دانم مرده است یا زنده!»
مسافران حجت همه جوان هستند، از ۱۵ تا ۲۶ ساله. از مرز نیمروز، خط مرزی زرنج وارد کشور شده اند و بعد خودشان را با وانت به زابل رسانده اند. از آنجا با یک سواری آمده اند تا کرمان و بعد با خودروی دیگری به اینجا یعنی مهریز رسیده اند. تنها یک مرد میانسال در بین آنهاست. حدودا ۵۰ ساله. جوان ها برای کار آمده اند. اما «محی الدین» به دنبال گمشده ای می گردد. او در یکی از روستاهای کوهستانی اطراف ولایت (شهر) بدخشان افغانستان زندگی می کند. شالش را از روی صورت بر میدارد ،نگاهش هنوز خیس و سرمازده است. ازخودش می گوید، از روزهای سختی که تمامی ندارد:« سال هاست من و اجدادم از وحشت ناامنی هایی و رنج هایی که در وطن مان حاکم بوده به کوهستان پناه برده ایم و چوپانی می کنیم.»
همه اهالی آبادی « کلات» سال تا سال پای شان را از آبادی بیرون نمی گذارند. آنها از زندگی در ارتفاعات سرد و سخت هندوکش راضی هستند. جاده های سنگلاخی و صعب العبور هندوکش از مال و ناموس شان حفاظت می کند و جان شان را می خرد .
کلاتی ها از زندگی در هندوکش راضی بودند به جز یک نفر. اقبال. پسر ارشد محی الدین. او از کودکی سرکش بود و ارتفاعات هندوکش تاب او را نداشت. به همین خاطرمحی الدین هیچگاه چشم از او بر نمی داشت. می دانست اقبال گریز پاست. اما او تا پشت لبش سبز شد غیبش زد. یک روز که در آبادی جشن عروسی برای خواهرش برپا شده بود و محی الدین سرش مشغول میهمانان بود، اقبال از موقعیت استفاده کرد و زد به دل جاده سنگ لاخی و رفت که رفت.
یک ماه بعد محی الدین ردش را می زند و متوجه می شود که پسرش در ولایت بدخشان است. پی او را می گیرد اما اقبال تا پدر را می بیند دوباره پا به فرار می گذارد:« بعد از آن هیچ خبری از پسرم نداشتم تا این که چند روز پیش یکی از دوستانش گفت اقبال یک سال است به ایران آمده. آنطور که دوستش می گفت تا همین یک ماه پیش هر روز تلفنی با هم در ارتباط بودند اما ۳۰ روزی می شود که از او خبری نیست. او نگران بود و ماجرا را به من گفت. حالا می روم تهران. به آدرسی که دوستش از او داده. می روم پی پسرم. از مرده و زنده بودنش بی خبرم.»
هزار قاچاق در یک شب
او یک آدم لاغرومافنگی است باسبیل های کلفت تاب داده. بیخودی مسافران را با حرص نگاه می کند. بد دهان است و دهانش باز نمی شود الا به فحش و ناسزا . همه را با « هوی»صدا می زند. اما عبدالله می گوید خدا پدر حجت را بیامرزد! با این اخلاق گند هنوز شرف دارد به خالق. عبدالله ۲۴ ساله هم یکی از مسافران حجت است:« خالق هم وطن ماست اما مثل شمر می ماند. یک سال پیش برای اولین بار مرا به او سپردند تا از این ایست بازرسی ردمان کند. نامسلمان آنقدر کتک مان می زد طوری که انگار او چوپان بود و ما گله رمیده ای ازگوسفندان.» به گفته عبدالله مسافران قاچاقی، تا ابد در ایران نمی مانند. آنها سالی یا چند سالی یک بار به کشورشان باز می گردند، دیدو بازدید می کنند و دوباره قاچاقی به ایران می آیند! او می گویدتا به حال۶ بار این کار را انجام داده و دیگر نایی برایش نمانده: «۱۱ روز است در راهیم. از این ماشین به آن ماشین. از دست این قاچاق بر به دست آن یکی. جانمان به لب مان رسیده.»
لحنش آمرانه و مطمئن به خود است. حالت جوجه خروسی که گلویش را صاف می کند تا برای مرغ هایش بخواند. نامش«خالق» است. او «قاچاق بر»* دیگری است که در بیابان مثل گرگ گرسنه ای پرسه می زند.
خالق در « گرده کوه» است. در مبدا. حدودا ۵ کیلومتر قبل از گلوگاه چراغ ها خاموش می شود. شوتی های** «افغانی کِش » می اندازند در جاده خاکی. چراغ خاموش با سرعت سرسام آوری می روند تا به ارتفاع کوه مانندی برسند که وسط بیابان سبز شده. به این ارتفاعات، گرده کوه می گویند. او منتظر است حجت مسافرانش را به مقصد برساند و بعد ۲۶ مسافر خودش را از گرده کوه حرکت بدهد به سمت مهریز. به گفته خالق دست کم شبی هزار مهاجر غیر قانونی از اینجا رد می شود:«فقط ما نیستیم صدها موتورسوار در مهریز و قطرویه کارشان رد کردن افغان هاست.»
*( به کسی که مهاجران غیر قانونی یا جنس( مواد مخدر اغلب تریاک) را از موانع عبور می دهد و به مقصد می رساند قاچاق بر می گویند)
**(شوتی به رانندگانی گفته می شود که با خودروهایی مانند پژو، سمند و... که مشخصه آنها فنر و موتور تقویت شدهاست ، اقدام به حمل و جابه جایی مواد مخدر، مهاجران غیر قانونی و یا کالای قاچاق می کنند. فنر این ماشین ها به قدری بالاست که وقتی۲۱ مسافر یا بار سنگین می زنند تازه به شکل استاندارد دیده می شود. شوتی ها به خاطر سرعت سرسام آورشان به خون آشامان جاده و ارابه های گریز پا معروف بوده و عامل مستقیم یا غیر مستقیم تصادفات مرگبار جاده ای کرمان، یزد و برخی جاده های جنوبی کشور هستند)
تصاویر | جا دادن ۱۲ افغانستانی در یک پراید! | پراید مچاله شد
کرایه از مرز تا تهران ۵۰ میلیون!
موتورسیکلت سوارانی که کارشان قاچاق انسان است در مهریز و قطرویه حسابی معروف هستند. خیلی از آنها جوان هایی هستند که همین حوالی زندگی می کنند. اما دربین شان افغانستانی هم هستند مثل خالق. امثال خالق به راحتی در مهریز و قطرویه جولان می دهند. مهاجرانی که به صورت غیر قانونی وارد کشور شده اند اما در منطقه نفوذ دارند. این تیپ افراد با «قاچاق بر» ها در ارتباط هستند. خالق می گوید: قاچاق بر فرد با نفوذی است که در ایالت نیمروز افغانستان و شهرستان نیمروز ایران مستقر است و از مبدا تا مقصد را برنامه ریزی و کنترل می کند. پول خوبی هم به جیب می زنند:« یک مسافر عادی اگر بخواهد از مرز عبور کند و خودش را به تهران، یزد، تهران، اصفهان و دیگر استان ها برسانندحداقل ۷ میلیون تومان باید کرایه بدهد.»
حجت برای رد کردن ۱۷ افغان از ایست بازرسی مهریز، ۲ میلیون تومان کرایه می گیرد. یعنی حدود ۱۰۰ هزار تومان هر نفر، خالق برای ۲۶ نفر ، ۳ میلیون تومان:« اینها مسافرانی هستند که برای عملگی می آیند. اما مسافران خاص هم داریم. مسافرانی که با عزت و احترام سوار بر زانتیا بدرقه می شوند تا تهران. اینها قاچاقچیان دانه درشت و سرکرده مافیای افغانستانی هستند و هر کدام ۴۰ تا ۵۰ میلیون تومان خرج می کنند تا از لب مرز به صورت غیر قانونی و البته لاکچری به پایتخت ایران برسند.بستگی دارد چقدر پول خرج کنی! »
ملاقات درگرده کوه
انگار سَر با خودشان می آورند، خاک جاده گرده کوه را الک می کنند و چشم بسته می تازند. در جاده ها و مسیر های فرعی همه مراودات و حرکات در تاریکی مطلق انجام می شود. هیچ کدام از رانندگان شوتی حق ندارد، چراغی را حتی برای یک آن روشن کنند.
گرده کوه پاتوق « خودی» هاست. خالق می گوید:« اگر کسی نور بیاندازند هم کار خودش تمام است و هم کار ما. اینجا قانون دارد و همه مقررات را از بر هستند. خودی ها هم جاده را می شناسند و هم قواعد را. اگر غریبه ای وارد شود سریع شناسایی می شود.»
در تاریکی و سکوت خرمنی از گرد و خاک با سرعت نزدیک می شود. صدای هولناک چرخ ها روی ریگزار، وحشت را می ریزد در دل صحرا. یک سمند شوتی است. مردی با چشمان سرخ و گر گرفته از آن پیاده می شود. با صدای دورگه اش می گوید:«حجت کجا هستی!؟»
۲ ساعت از نیمه شب گذشته. در گرده کوه موتور ماشین های خاموش است و رانندگان آن بیرون دورهمی سیگار دود می کنند. اما مسافران حق پیاده شدن ندارند مگر اینکه راننده اجازه بدهد. یکی از شوتی ها می گوید نباید زیادی به اینها رو داد:« از لب مرز تا اینجا مدام تو سرشان زده اند، ۱۲-۱۳ نفر را تپانده ایم در یک ماشین. هر آدمی که باشد خون به مغزش نمی رسد. الان مثل فنر فشرده اند اگر رهایشان کنی معلوم نیست چشم چند نفر را در بیاورند. آنها در ماشین باید بمانند تا پیش قراول برسد. او خوب بلد است چطوربه خط شان کند و غم بادشان را بِکِشد.»
افغان ربایی و گروگان گیری
از داخل داشبورد سیگاری بر می دارد. شیشه سمت خودش را پایین می کشد. دستش را به همراه سیگار از شیشه بیرون می برد. دود شبیه نخی آویزان از یک پیراهن نیمه دوخته پیچ و تاب می خورد، بالا می رود و قاتی قطرات کثیف و چرب بارانی می شود که نم نم شروع کرده و بر شب تاریک گرده کوه می بارد. مرد جوان افغانی کش، از لای در مسافرانی را دید می زند که سپرده شان به دست «خالق» .مسافران مچاله قدم بر می دارند و دور می شوند. سیگارش را نصفه بیرون می اندازد. به پشتی صندلی تکیه می دهد و چشمانش را می بندد. توی ذهنش هنوز تصاویر جاده و مسافران را در زمینه ای خاکستری می بیند. انگار مغزش یک آپارات کهنه است و زر زر کنان صحنه ای از یک فیلم قدیمی را بارها نشان می دهد تصویری تکراری از سرعت جنون آمیز در جاده ای باریک و یا شاید مسافران مچاله در صحرایی تاریک.
افغانی کشی مکافاتش یکی دوتا نیست. آنها علاوه بر اینکه باید چهار چشمی مراقب ماموران باشند باید حواس شان جمع باشد تا مبادا کسی مسافران شان را بقاپد! یکی از شوتی ها می گوید: « قاچاق برها مسافران را به تعداد از یک مبدا تا مقصدی خاص تحویل ما می دهد. ما باید مراقب باشیم کسی مسافران مان را ندزدد. باید هنگام تحویل آمارشان درست باشد. بعضی موتوری ها مسافران را می دزددند عده ای خلافکار هم در مسیر هست که کارشان مسافر ربایی است. این مسافران را به عنوان گروگان می برند و به ازای گرفتن مبلغی آزاد می کنند. در آخر بلایی سر مهاجر غیر قانونی دزدیده شده نمی آید. چون قاچاق برها با گروگان گیرها کنار می ایند و سیبل آدم ربا را چرب می کنند. این هزینه را قاچاق بر از جیب خودش نمی دهد. او تا ریال آخرش را از حلقوم مسافر دزدیده شده یا خانواده اش بیرون می کشد. فقط اگر مسافری دزدیده شود این وسط نان ما آجر می شود چون کرایه اش را قاچاق بر به ما نمی دهد.»
درآمد ۵ میلیونی شبانه و رویاهای چرب وچیل
مهران ۲۲ ساله. راننده پژو ۴۰۵ slx موتور tu۵ تقویت. عشق سرعت . عشق جاده. او را به عنوان شکم سیر ترین شوتی سوار می شناسند. پسری با این سن و سال در حالی که به نظر می رسد خرج و مخارجی چندانی نداشته باشد اما خودش را بیشتر از همه به آب و آتش می زند. باقی شوتی هامیگویند: «گرفتار هستند و غم نان آنها را مجبور کرده که جان شان را در جاده ها کف دست شان بگذارند.» البته لقمه نانی که شوتی ها از آن حرف می زنند یک لقمه ساده نیست و خیلی هم چرب و چیل است. به گفته چند شوتی درآمد شبانه آنها ۵ میلیون تومان است.
مهران اصالتا یزدی است اما در کرمان زندگی می کند. او در این جاده ها به دنبال آروزهایش است:« دو برادر بزرگم با مدرک لیسانس آخرش مجبور شدند شوتی شوند! یکی ۳۲ سالش است و دیگری ۳۸ سال. هر دوشان برای یک پیمانکار بی سواد، کار دفتری می کردند. ماهی ۳ تا ۴ میلیون تومان حقوق می گرفتند. آنها نتوانستند تشکیل خانواده بدهند با این دستمزدها. این بود که آخرش شدند افغانی کش . حالا یک شب ۵-۴ میلیون در می آورند! عاقبت برادرهایم و خیلی های دیگر درس عبرتی شد برای من. راهی که آنها رفتند عاقبتی ندارد! فقط چند سال بیهوده وقت تلف کردند.حالا از شغل شأن نه اما از درآمدشان راضی هستند. کسی به فکر من و تو نیست! اینجا هر چه قدر که زرنگ تر باشی گلیمت را زودتر از آب بیرون می کشی. فقط می دانم این جاده و این ماشین است که مرا به آرزوهایم می رساند.»
حرف های مهران شبیه صحبت های خیلی از جوان های مهریزی است. جوان هایی که شجاعت و مردانگی را در قاچاق انسان می بینند. الگوهای آنها اغلب قاچاق برهایی است که به قول خودشان با عرضه بودند و ظرف یکی دو سال به همه چیز رسیده اند؛ ملک و املاک، ماشین، مغازه، حساب چاق بانکی و ...
این روزها لقمه ای که قاچاق بر ها در خون آوارگان افغانی می زنند چرب تر هم شده چون از وقتی که طالبان آمده اند خیلی از افاغنه هوای فرار و آزادی به سرشان زده. شوتی های می گویند:« قبلا هفته ای دوشب مسافر داشتیم اما الان اگر هر شب هم بخواهیم ، مسافر هست.»
«بی کله» ها و« ردی» ها
امیر از «ردی» هاست. ۳۳ ساله. تابستان سال پیش، یک روز صبح وقتی که در پشه بند روی پشت بام در خواب ناز بود به مچش دست بند زدند و با پیژامه بردنش. جرم او قاچاق انسان بود. آن موقع برو و بیایی داشت برای خودش :« فقط با یک تماس تلفنی صدتا صدتا مسافر رد می کردم».
اسطوره های شجاعت در میان جوان های اینجا، موتورسوارانی هستند که به انها« بی کله» یا « ردی» ها می گویند. بی کله ها یا ردی ها به موتور سوارنی گفته می شود که گرده کوه و جاده خاکی سرشان نمی شود. چند مسافر سوار موتورسیکلت شان می کنند و از جهت مخالف جاده ( ایست بازرسی مهریز مسیر یک طرفه کرمان به یزد را پوشش می دهد، مسیر برگشت(یزد به کرمان) چون مسیر قاچاق نیست قاعدتا پوشش داده نمی شود.) در تاریکی شب و چراغ خاموش با سرعت ۱۴۰ کیلومتر به بالا، از مقابل ایست بازرسی عبور می کنند. بی کله ها اگر بخت و اقبال یارشان باشد که هیچ. اما اگر راننده ای که از روبه رو می آید پشت فرمان در چرت باشد، فاتحه شان خوانده است. شاخ به شاخ و خلاص.
جوان پیژامه پوش، تازه از زندان آزاد شده و حالا یک بی کله است . به رکاب موتورسیکلت ۱۵۰ سی سی اش بوسه می زند تا شاید او را به روزهای اوج برساند! « توبه گرگ مرگ است.» لبخند مرموزی می زند و در ادامه می گوید:« به خصوص وقتی که آن گرگ گوشت داغ و شیرین زیر زبانش مزه کرده باشد.»
نانش حلال است!
همه دار و ندارش مصادره شده، انگشت نمای محل شده و حالا امیر مثل ماری زخمی به دنبال تلافی است از چی و از کی خدا می داند. می گوید تا پایش از بند رها شد همان شب اول، مسافر جابه جا کرد:« خوب نگاه کن. در این بیابان چه می بینی!؟ کاری هست؟ آینده ای می بینی؟ همه دار و ندارم را از من گرفتند، سرم را تراشیدند و انداختنم هلفدونی. بعد از یک سال و خرده ای مثل زباله پرتم کردند بیرون گفتند:« آزادی». به نظرت من آزادم الان!؟ نه عزتی، نه احترامی، نه آبرویی، بدتر از همه نه پولی. تا قاعده بازی این است من و امثال من هر دور که ببازیم باز هم بازی می کنیم. یعنی مجبوریم که بازی کنیم.»
ته خط؛ گروگان خانه
محی الدین قرآن را می بوسد و در جیبش می گذارد. می گوید:« تا اینجا به خیر گذشت.» مسافران به روشنایی مهریز رسیده اند. از شدت سرما بینی شان را به سر آستیش شان می مالند. نماز صبح را هول هولی می خوانند .راننده افغانی کش دیگری در انتظارشان است. داد می زند: «بگو زود بیان» حجت تشر می زند:«زود بیاین.» مسافران می دوند و خودشان را در پژو ۴۰۵ که فنرهایش بالاست فرو می کنند.اول بالا تنه بعد پایین تنه شان را.۱۲ نفر سوار می شوند. ۲ نفر صندلی جلو، ۵نفر صندلی عقب، ۵ نفر صندوق.
فنرهای ماشین به حالت عادی بر می گردد انگار هیچکس در آن نیست. راننده شوتی به همکارش می گوید:«بکوب بریم».
کجا می روند!؟ حجت می گوید:« گروگان خانه!» گروگان خانه کجاست؟می گوید:« از اینجا به بعد خطر کمتر است و مستقیم می روند به مقصد شان؛ تهران، کرج، شیراز، کرمانشاه، همدان، اصفهان و... هر کدام از این شهرها چند گروگان خانه دارد مثلا بیشترگروگان خانه های تهران و کرج در شهر شهریار است. آنجا باید تسویه حساب کنند با قاچاق بر. همان گردن کلفتی که آن ور مرز هماهنگ کرده و خرج شان را داده تا به مقصد برسند. بعد از تسویه حساب آزاد هستند.»
اگر کسی تسویه نکرد چه؟« کسی جراتش را ندارد، مورد نداشتیم تا به حال. مگر سرشان روی تن شان زیادی باشد...»