در دنیای کودکیهای من روزها مهربانتر از شبها بودند. روزها خورشید داشتند و نور. گرم بودند و تماشایی. امن بودند. شبها اما هیبت عجیبی داشتند. دیگر از خورشید خبری نبود و تاریکی به من اجازه نمیداد درک کنم چه چیزی اطرافم وجود دارد. مادر میگفت شبها به ماه نگاه کن تا خیالت راحت باشد. ماه، تنها پناه بود. دور بود اما روشن و آرامشبخش بود. و زیبایی عجیبی داشت. بر قلب تاریک آسمان شب نقطهای درخشان حک شده بود. نقطهای نقرهای که قلبم را قرص میکرد. یکبار از مادر پرسیده بودم ماه هیچوقت نمیتواند شبها را روشن کند؟ و او گفته بود: «مهتاب به زودی فرا میرسد».
مهتاب، دلخوشی من در شبهای کودکی بود. در نگاه من، معجزهای بزرگ بود. معجزهای که میتوانست بارها و بارها اتفاق بیفتد. بر جهان کودکانهی من نور و امنیت میپاشید. بعد از آن، شبها، دیگر عجیب نبودند. دلگرم بودم که یکبار دیگر مهتاب میشود و قلبم آرام میگیرد. مهتاب، جهان مرا جای امنتری کرده بود.
تو را به شبهایی که بیدار ماندهای میشناسم. به نیایشهایی که در شبهای بلند داشتهای. وقتی به نیایش تو در دل شب فکر میکنم تصور میکنم از کلمات تو شبها روشن میشدهاند. هر کلمهات ستارهای بوده است که بر سینهی آسمان تاریک شب سنجاق میشده. تو راز و نیاز میکردی و کلمات بیوقفه ستاره میشدهاند. در خیالم، وقتی سرم را رو به آسمان آن شبها بلند میکنم، معجزه را میبینم. آسمان سراسر نور شده است. انگار که از دل شب صبح برآمده است. در این وسعت جادویی غرق میشوم و میبینم ستارهها با درخشش خود انگار به ماه اشاره میکنند. نگاهم پی ماه میرود. از شوق به خنده میافتم. دلم میخواهد دستم را بلند کنم و ماه آسمان خیالم را لمس کنم. از همیشه روشنتر است. از همیشه معجزهگرتر است.
ماه نورانی شبهای تار هستی. شوق تماشای آسمانی و به من که از شبهای تار کودکی ترسیدهام آرامش میدهی. تو ماهی و کلماتت ستارهاند. نیایش تو در شبهای بلند و تاریک مرا از دلنگرانی نجات داده است. من از رسم نیایش تو آموختهام با راز و نیاز میتوان جهان را روشن کرد. حالا هربار که مهتاب از آسمان شب دور میماند به نیایش رو میکنم. ماه در قلبم میتابد و کلمات به جهان امنیت میبخشند.